تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۶۳ مطلب با موضوع «غزل امروزی» ثبت شده است

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

 

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

من آن زلال پرستم، درآب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

 

غریب بودم و گشتم غریب تر، اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

شاعر : محمد علی بهمنی

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی

حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

 

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود

چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

 

 مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟

که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا

به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

 

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او

رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

 

اسیرت کرده بودم فکر میکردم که عشق است این

قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

 

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی

خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

شاعر : علیرضا بدیع

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

 

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

 

از راهروان سفر عشق درین دشت

گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

 

 در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردیست

 

 غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردیست

 

 از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

 

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

شاعر : مهرداد اوستا

حال ما با دود والکل، جـا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دستهایت را خودت "ها"کن اگریخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها"نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

 

التیام دردهای ما فقط مرگ است وبس

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق!

شاعر : سجاد صفری اعظم

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخــــــر ای مـــاه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم

کـــه تو از دوری خـــورشید چها می‌بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

ســــــر راحت ننهـــادی به ســـــر بالینی

 

هرشب ازحسرت ماهی من ویک دامن اشک

تــــــو هـــم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

کــــــه توام آینــــــه‌ی بخـــــت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند

برو ای گـــل کـــه ســـزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

کـــه کنـــد شکـــوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان

گـــر خـــــود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد

ای پرستـــو کــــــه پیام‌آور فــــــــروردینی

 

شهـــــریاراگـــــر آئین محبت باشـــــد

جــــــاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

شاعر : شهریار

باز امشب ای ستــــــاره‌ی تابان نیامدی

باز ای سپیـــده‌ی شب هجران نیامدی

 

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افســـوس ای شکوفه‌ی خندان نیامدی

 

زنــــــدانی تو بودم و مهتاب مــــــن چرا

باز امشــــــب از دریچـه‌ی زندان نیامدی

 

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

 

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افســـوس ای غـــزال غزل‌خوان نیامدی

 

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهــــــربان من تو کـــه مهمان نیامدی

 

خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد

مهمـــــان من چـرا به سر خوان نیامدی

 

نشناختی فــــــغان دل رهگذر که دوش

ای مـــــــاه قصــــــر بر لب ایوان نیامدی

 

گیتی متاع چون منش آید گران به دست

امــــا تو هـم به دست من ارزان نیامدی

 

صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته ایست

ای تختــــه‌ام سپــرده به طـــــوفان نیامدی

 

در طبع شهریار خــــــزان شــــد بهار عشق

زیـــــرا تو خـــــرمن گل و ریحـــــان نیامدی

شاعر : شهریار

آسمان گــــو ندهد کام چه خواهد بودن

یا حـــــریفی نشود رام چه خواهد بودن

 

حاصل از کشمکش زندگی ایدل نامیست

گــو نماند ز من این نام چه خواهد بودن

 

آفتابی بــــود این عمـــر ولی بر لب بام

آفتــــــابی به لب بام چـــه خواهد بودن

 

نابهنگام زند نوبت صبــــح شب وصــــل

مـــن گرفتم که بهنگام چـه خواهد بودن

 

چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام

نه تو باشـــی و نه ایام چه خواهد بودن

 

گــــر دلی داری و پابند تعلــــق خواهی

خــــوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

 

شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

شاعر : شهریار

دوش ، از دل شـــوریده سراغی نگرفتی

بر سینه، غمی هشتی و داغی نگرفتی

 

ای چشــــم و چـراغ شب تاریک فــریدون

افتادم و دستــــم به چــــراغـی نگرفتـی

 

پاییز دل انگیـــــز سبکسـایه ، گذر کــــرد

بر کــــام دلم ، گوشـــه ی باغی نگرفتی

 

روزان و شبانت ، همه در مشغلـه بگذشت

لختی ننشستــــی و فــــراغــی نگرفتی

 

در حســرت آغوش تو خون شد دل و یکروز

در بازوی مـــــــن ، دامن راغـــی نگرفتی

 

برگو چه شدای بلبل خوش نغمه که از لطف

دیگــــر خبر از لانه ی زاغــــی نگــــرفتی

 

گلـزار فــــریدونی و این طرفه که یک عمر

بوییــــدت و او را به دمــــاغی نگــــرفتی

شاعر : فریدون توللی

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

شاعر : عبدالحسین انصاری 

هنــــوز چشم مــــرادم رخ تو سیــــر ندیده

هــــوا گرفتی و رفتــــی ز کف چو مرغ پریده

 

تو را به روی زمیــــن دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشتــــه برای من از بهشت رسیده

 

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خــــدای را به کجــــا رفتـی ای فروغ دو دیده

 

هــــزار بار گذشتــــی به ناز و هیــــچ نگفتی

کــــه چــــونی ای به ســـر راه انتظار کشیده

 

چه خواهی از سرمن ای سیاهی شب هجران

سپیــــد کــــردی چشمــــم در انتظار سپیده

 

به دست کــــوته من دامن تو کی رسد ای گل

کــــه پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

 

تــــرانه ی غــــزل دلکشــــم مگــــر نشنفتی

کــــه رام مــــن نشدی آخــــر ای غزال رمیده

 

خمــــوش سایه که شعر تو را دگــــر نپسندم

کــــه دوش گوش دلــــم شعر شهریار شنیده

شاعر : هوشنگ ابتهاج

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که میخواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

میخواهم ازاین پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد

شاعر : محمد علی بهمنی

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم میپاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی

 

حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان میشوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

 

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاریست گر هم صحبت ما می شوی گاهی

 

دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

 

تو را از سرخی سیب غزلهایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

شاعر : مهدی عابدی

ای خانه روشن شب ویران تو پیداست

آوار ستون‌های هراسان تو پیداست

 

بر چهره‌ی بی‌رنگ بهاری که نداری

حتی ترک خنده‌ی گلدان تو پیداست

 

از شانه‌ی دیوار، فرو ریخته قندیل

گیسوی پریشان زمستان تو پیداست

 

سرشار سکوتی ولی آواز تماشا

از روزنه‌ی پلک درختان تو پیداست

 

زندانی دیوار مشو پنجره باز است

فریاد بزن جرأت پنهان تو پیداست

عبدالجبار کاکایی

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

 

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

 

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

 

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

 

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!

مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

شاعر : نجمه زارع

باید کمک کنی کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

 

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پلهای امن پشت سرم را شکسته اند

 

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

 

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

 

گلهای قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

 

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ حرف مفت ، سرم را شکسته اند

شاعر : مهدی فرجی

ای آرزوی من، زکجا باز جویمت

تا همچو نی نوازم و چون گل ببویمت

 

تا بنگری چه می کشم از دوری ات دمی

بگذار پا به دیده ی من تا بگویمت

 

در خون خویش غوطه ورم تا به کوی تو

تا چون قلم طریق محبت بپویمت

 

گفتی که منتهای امید تو چیست؟ آه

ای منتهای آرزوی من، چه گویمت؟

 

از هرچه هست در همه عالم تو را گزید

خاطر، اگر که از همه عالم بجویمت

 

در چشم من یکی ز ره مردمی درآی

تا گرد ره به اشک ز دامن بشویمت

شاعر : مهرداد اوستا

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

شاعر : فاضل نظری

ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک

فردوس به چشمی‌ که ترا دید مبارک

 

جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم

بخت اینقدر از من نپسندید مبارک

 

در نرد وفا برد همین باختنی بود

منحوس حریفی‌که نفهمید مبارک

 

هر سایه‌که‌گم‌گشت رساندند به نورش

گردیدن رنگی که نگردید مبارک

 

ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید

دولت نبود بر همه جاوید مبارک

 

صبح طرب باغ محبت دم تیغ است

بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک

 

ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست

مجنون مرا سایه این بید مبارک

 

بربام هلال ابروی من قبله‌نما شد

کز هر طرف آمد خبر عید مبارک

 

دل قانع شوقیست به هر رنگ‌که باشد

داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک

 

در عشق یکی بود غم و شادی بیدل

بگریست سعادت شد و خندید مبارک

شاعر : بیدل دهلوی

ای بکر ترین برکه! هلا سوره ی صافی

پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی

 

مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم

بد نام که هستیم به اندازه ی کافی

 

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را

صد شکر، شکرپاش لبت کرده تلافی

 

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

 

چندیست که سردم شده دور از دم گرمت

بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی

شاعر: علیرضا بدیع

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

 

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

 

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

 

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

 

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

 

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

شاعر : محمد علی بهمنی

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد ! چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

شاعر : فاضل نظری

دنبال من میگردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کاربا ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم،داغ دوری! پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تواما سرد، گفتی :

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

 

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق میشود ساحل ندارد

شاعر : مهدی فرجی

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

حتّی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

 

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشت

رودی که در فکرش خیال ماه باشد

 

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد

مردی که بین خنده هایش آه باشد

 

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد

بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

 

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی

زانوی عاشق با سرش همراه باشد

 

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم

تنها خدا از درد من آگاه باشد

 

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

شاعر : فاضل نظری