تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۶۳ مطلب با موضوع «غزل امروزی» ثبت شده است

خفته در چشم تو نازیست که من می دانم

نگهت دفتر رازیست که من می دانم

 

قصه یی را که به من طره کوتاه تو گفت

رشته عمر درازیست که من می دانم

 

بی نیازانه به ما می گذرد دوست ، ولی

سینه اش بحر نیازیست که من می دانم

 

گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع

سایه را سوز و گدازیست که من می دانم

 

یک حقیقت به جهان هست که عشقش خوانند

آنهم ای دوست مجازیست که من می دانم

شاعر : غلامرضا طریقی

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

 ترسم این است که این رود به دریا نرسد

 

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

 

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

 

پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

 

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

 

من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

ترسم این است که این رود به دریا نرسد

شاعر : عبدالجبار کاکایی

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

شاعر : سجاد سامانی

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست

جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست

 

نهال بودم و در حسرت بهار ولی

درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من

به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

 

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است

که هرچه هست ندارم که هرچه دارم نیست

 

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید

بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست

شاعر : فاضل نظری

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست 

ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

 

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!

 

ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

 

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است

از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

 

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ

جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست

 

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...

شاعر : فاضل نظری

گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود

موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود

 

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر

بسکه هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

 

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما

خواستن ها همه موقوف توانستن بود

 

کاش از روز ازل هیچ نمیدانستم

که هبوط ابدم در پی دانستن بود

 

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت

همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود

 

شاعر : قیصر امین پور

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما

 

زمستان رفت،برفش آب شد،خورشید بازآمد

کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما...

 

بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی

به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما

 

هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم

به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما

 

خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد

بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما…

شاعر : اخوان

کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟

که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید

 

تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه 

اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید

 

به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر

شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید 

 

نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو

کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید

 

به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه

بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید

 

نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوشست

که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید

 

ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت

کسی که از دهنت طعم بوسه ای نچشید

 

چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ

چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟

 

چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل

مرا به مهلت اندک تو را به عهد بعید ؟

شاعر : حسین منزوی

بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا 
‌ای بهار ژرف 
به دیگر روز و دیگر سال 
تو می‌آیی و باران در رکابت 
 مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت 
 شمیم و شرم شبگیران 
 و لبخند جوانه‌ها 
که می‌رویند از تنواره‌ی پیران 
تو می‌آیی و در باران رگباران 
صدای گام نرمانرم تو بر خاک 
سپیداران عریان را 
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت 
تو می‌خندی و 
در شرم شمیمت شب 
بخور مجمری خواهد شدن 
در مقدم خورشید 
نثاران رهت از باغ بیداران 
شقایق‌ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را 
 در رهگذر خود 
 نخواهی دید

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی 

غزل زیبای دیگری از زنده یاد افشین یداللهی

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود 

گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند   

در راه هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

 

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

 

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ 

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

 

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

شاعر : افشین یداللهی

شعری بسیار زیبا از زنده یاد افشین یداللهی 

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

 

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

 

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

 

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

شاعر : افشین یداللهی

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا ...

مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

 

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد

مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

 

برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ

به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

 

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم

بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

 

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

 

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

شاعر : فاضل نظری

سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

 

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

زناله سحر و گریه شبانه ما

 

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما

 

نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

زسوز سینه بود گرمی ترانه ما

 

چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما

 

به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما

شاعر : رهی معیری

بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم

بیچاره من, اگر نشناسی مرا تو هم!

 

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود!؟

آخر شدی شهید در این کربلا تو هم

 

آیینه ای مکدرم از دست روزگار

آهی بکش به یاد من٬ ای بی‌وفا تو هم

 

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش

چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

 

ای زخم کهنه‌ای که دهان باز کرده‌ای

چون دیگران بخند به غم‌های ما تو هم

 

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد

چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم

شاعر : فاضل نظری

نمی‌داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه‌ام فهمید مدت‌هاست، مدت‌هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود خیره‌ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست!

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می‌کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

شاعر : فاضل نظری

بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود

بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود

 

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟

اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود

 

گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد

تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

 

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد

بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود

 

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز

دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود

 

در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه

در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود

 

شاعر: فاضل نظری

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این

آهن که نیست جان من آخر دل است این

 

من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش مگوی که بی حاصل است این

 

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این

 

گفتم طبیب این دل بیمار آمده‌ست

ای وای بر من و دل من، قاتل است این

 

منت چرا نهیم که بر خاک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این

 

اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این

 

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه‌ام من و بر ساحل است این

شاعر : هوشنگ ابتهاج

طاووس من! حتی ٰتو هم در حسرت رنگی

حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی

 

یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر

امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی ...

 

از "خود" گریزانی چرا ای سنگ، باور کن

حتی اگر در کعبه باشی ، باز هم سنگی

 

عمریست در نِی شور شادی میدمی اما

از نی نمی‌آید به جز اندوه آهنگی

 

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی

در فکر سوی دیگری! آوخ چه آونگی

شاعر : فاضل نظری

یک رود و صد مسیر، همین است زندگی

با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

 

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه

ای رود سربه زیر! همین است زندگی

 

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

 

برگِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید

این «رنج» دلپذیر همین است زندگی

 

پرواز در حصار، فروبسته حیات

آزاد یا اسیر، همین است زندگی

 

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن

«لبخند» ناگریز، همین است زندگی

 

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت «آرزو»

این «شادی» حقیر همین است زندگی

 

با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن

گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

 

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو

از ما به دل مگیر، همین است زندگی

 

شاعر: فاضل نظری

درد یک پنجره را پنجره ها می‌فهمند

معنی کور شدن را گره ها می‌فهمند

 

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می‌فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

شاعر : کاظم بهمنی

 

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد

هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

 

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار

گاه مثل نوعروسان،بیخبرکِل می کشد

 

کجرویهای "فُضیل"این نکته را معلوم کرد

عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

 

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ

عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

 

دوست مست وچشم من مست است ومیدانم دریغ

دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد!

شاعر : حسین جنتی

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد

با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

 

ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند

سیل وقتی خانه‌ای را برد از بنیاد برد

 

عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست

در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد

 

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها

هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد

 

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر

هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد

 

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست

هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد

 

شاعر: فاضل نظری

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست

که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

 

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند

همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

 

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

 

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

 

کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

شاعر: فاضل نظری

سکه‌ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است

خونِ ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است!

 

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت:

می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

 

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

 

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

 

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم مکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است

 

شاعر : فاضل نظری

با زبان گریه از دنیا شکایت می‌کنم

از لب خندان مردم نیز، حیرت می‌کنم

 

از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده‌اند

در کنار دیگران احساس غربت می‌کنم

 

بی سبب عمر گرانم را نبخشیدم به عشق

من به هر کس دشمنم باشد محبت می‌کنم

 

سرگذشتم بس که غمگین است حتیٰ سنگ‌ها

اشک می‌ریزند تا از خویش صحبت می‌کنم

 

بهترین نعمت سکوت است و منِ بی همزبان

با زبان واکردنم کفران نعمت می‌کنم!

 

شاعر: سجادسامانی

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!

زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟

 

این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!

اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟

 

دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست

ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

 

از بوسه گلگون تو خون می‌چکد ای تیر!

جان و جگرم سوخت به این سینه چه گفتی؟

 

از رستم پیروز همین بس که بپرسند:

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

شاعر: فاضل نظری

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

 

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

شاعر: شهریار

پیش از این دلخوش به این بودم که میخواهی مرا

آه ! می خواهی ولی ... تنها هر از گاهی مرا

 

تو همان عاقل بمان و من همان عاشق ، بس است

عشق از ظن تو این اندیشه ی واهی مرا

 

شاعری یک حسن دارد ... آن هم اینکه از جهان

یک قلم کافی است با یک کاغذ کاهی مرا

 

کاش من هم یک برادر داشتم مثل شغاد

کاش می بلعید ناغافل شبی چاهی مرا

 

آنچه دنیا داده را بگذار تقسیمش کنیم   :

شادی مقصد تو را ... اندوه ِ گمراهی مرا

 

خسته و دلگیرم اما ... باز می گویی برو

بیش از این ها خسته و دلگیر می خواهی مرا

شاعر : علی اکبر آغاسیان

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا

 

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد

به هر زبان بنویسند داستان مرا

 

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم

گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

 

سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز

شکسته در دل خود صورت جوان مرا

 

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه

خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

 

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

 

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد

بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا

 

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو

بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

 

تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

شاعر : امید صباغ نو

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن 

 

آن روز که من دل به سر زلف تو بستم

دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن

 

ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد

در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن

 

یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم

این‌بار قدم روی قدم سرزنشم کن

 

من سایه‌ی پنهان شده در پشت غبارم

آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن

 

شاعر : فاضل نظری

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی!

 

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می‌شکوفانی

 

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد

که تنها بر لب نوش تو می‌زیبد، گل افشانی

 

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه‌ای از آن به چشمانم بنوشانی

 

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند

سخن ها بر لب «سعدی»، قلم ها در کف «مانی»

 

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می‌بینی

امیدِ من! چرا قدر نگاهت را نمی‌دانی؟

شاعر : حسین منزوی

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

تصوری هم از آن باغ ِ ارغوانی نیست!

 

پر از هراس و امیدم ، که هیچ حادثه‌ای

شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

 

ز دست عشق به‌جز خیر، برنمی‌آید

وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست

 

درختها به من آموختند فاصله‌ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

 

به روی آینه پرغبار من بنویس

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

شاعر : فاضل نظری

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را شب ای شب من !

که در محاق تو دیریست تا که ماه من است

شاعر : حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

 

آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

 

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

 

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

 

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

 

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

شاعر : حسین منزوی

مثل گنجشکی که طوفان لانه‌اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

 

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و

سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

 

ناسزا گاهی پیامِ عشق دارد با خودش

این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است

 

غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند

تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

 

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد

آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است

 

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند

تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است

شاعر : کاظم بهمنی

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت

ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت

 

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم

از اشک روان آینه ای بر سر راهت

 

بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود

در بارگه سلطنت عشق ، گناهت

 

آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم

آینده ی خود در نگه چشم سیاهت

 

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم

بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

 

بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت

ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست

بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

 

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار

باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست

 

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت

کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست

 

خانه‌ای بر سر خود ریخته‌ایم اما عشق

همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

 

باد، پیغام رسان من و او خواهد ماند

گرچه خود بی‌خبر از بوسه ی پنهانی ماست

شاعر : فاضل نظری

ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب‌آور

کنار بستر من قرص‌های خواب‌آور

 

لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی

از این تب، این تبِ مالاریای خواب‌آور

 

منی که منحنی زانوان زاویه‌دار

جدا نمی‌کندم از هوای خواب‌آور

 

همین تجمع اجساد مومیایی شهر

مرا کشانده به این انزوای خواب‌آور

 

زمین رها شده دورِ مدارِ بی‌دردی

و روزنامه پر از قصه‌های خواب‌آور

 

هنوز دفترِ خمیازه‌های من باز است

بخواب شعر! در این ماجرای خواب‌آور

شاعر : نجمه زارع

پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اَش بامن

سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانه اش با من

 

که می گوید که می نتوان زدن بی جام و پیمانه

شراب از لعل گلگونت بده پیمانه اش با من

 

مگر نشنیده ای گنجینه در ویرانه دارد جای

عیان کن گنج حسنت ای پری ویرانه اش با من

 

زسوزعشق لیلی درجهان مجنون شد افسانه

تو مجنونم بکن در عشق خود افسانه اش بامن

 

بگفتم صیدکردی مرغ دل نیکو نگهدارش

سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من

 

زترک می اگر رنجید از من پیر میخانه

نمودم توبه زین پس رونق میخانه اش با من

 

پی صید دل ان بلبل دستان سرا حامد

به گلزار از غزل دامی بگستردانه اش با من

شاعر : حمید تقوی

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

 

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

 

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

 

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

 

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

 

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی

شاعر : حسین منزوی