تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۶۳ مطلب با موضوع «غزل امروزی» ثبت شده است

لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

 

دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

 

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیّاری

 

چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست "آن" من

مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

 

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش مگذاری

 

چه زیبا میشود دنیا برای من! اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

 

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک، جان من

چه من خود را بیازارم ،چه تو خود را بیازاری

 

"صدایی از صدای عشق خوش تر نیست"حافظ گفت

اگرچه برصدایش زخم ها زد تیغ تاتاری

شاعر : محمدعلی بهمنی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهیی که زبان من وتوست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من وتوست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من وتوست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس وتمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقشئ ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هر کجا نامه عشق است نشان من وتوست

 

سایه ز اتشکده ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

شاعر :هوشنگ ابتهاج(سایه)

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

 

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

 

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

 

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

 

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

 

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

 

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

 

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

شاعر : شهریار

تـو خـواهـی رفـت، دیـگـر حرف چندانی نمی ماند

چـه بـایـد گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟

 

بــمــان و فــرصـت قـدری تـمـاشـا را مـگـیـر از مـا

تـو تـا آبـی بـنـوشـانـی بـه مـن، جـانـی نمی ماند

 

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست

بــرای اهــل دریــا شــوق بــارانــی نــمــی مــانـد

 

هـمـیـن امـروز داغـی بـر دلـم بـنـشان که در پیری

بــرای غــصــه خــوردن نـیـز دنـدانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر دسـتـم بـه نـاحـق رفـتـه در زلـف تـو مـعذورم

بــرای دســتــهــای تــنــگ، ایــمـانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر ایـنـگـونـه خـلـقـی چـنگ خواهد زد به دامانت

بــه مـا وقـتـی بـیـفـتـد دور، دامـانـی نـمـی مـانـد

 

بـخـوان از چـشـم هـای لـال مـن، امـروز شـعرم را

کــه فــردا از مــنِ دیــوانــه، دیـوانـی نـمـی مـانـد

شاعر : حسین زحمتکش

چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟

تـو را کـه از هـمـه ی جـنـبـه ها سری از من

 

درخـت خـشـکـم و هـم صـحـبـت کـبـوتـرهـا

تـو هـم کـه خـسـتگیت رفت، می پری از من

 

اجـاق سـردم و بـهـتـر هـمـان کـه مثل همه

مــرا بــه خــود بــگــذاری و بــگــذری از مــن

 

مــن و تــو زخـمـی یـک اتـفـاق مـشـتـرکـیـم

کــه بـرده دل پـسـری از تـو، دخـتـری از مـن

 

گـذشـت فـرصـت دیـدار و فـصـل کـوچ رسید

دم غـــروب، جـــدا شـــد کــبــوتــری از مــن

 

نــســاخــت بــا دل آیــیــنــه ام دل سـنـگـت

تـویـی کـه سـاخـتـی انـسـان دیـگـری از من

 

چــه مــانـده از تـو و مـن؟ هـیـزم تـری از تـو

اجــاق ســوخــتـه ی خـاک بـر سـری از مـن

 

چــه مـانـده بـاقـی از آن روز؟ دخـتـری از تـو

چـه مـانـده باقی از آن عشق؟ دفتری از من

شاعر : علیرضا بدیع

مــی روم امـا مـرا بـا اشـک هـمـراهـی مـکـن

بـر نـخـواهـم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

 

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی

کـار سـخـتـی میکنی از خویش میکاهی، مکن

 

صـبـحـدم خـاکـسـتـرم را بـا نـسیم آغشته کن

داغ را مــحـصـور در بـزم شـبـانـگـاهـی مـکـن

 

آه! امــشــب آب نـه ، آتـش گـذشـتـه از سـرم

بـا مـن آتـش گـرفـته هر چه می خواهی مکن

 

پـیـش پـای خویش میخواهی که مدفونم کنی

در ادای دیــن خـود ایـن قـدر کـوتـاهـی مـکـن

شاعر : سید مهدی موسوی

گــاهــی چــنــان بــدم کـه مـبـادا بـبـیـنـیـم

حـــتـــی اگــر بــه دیــده رویــا بــبــیــنــیــم

 

مـن صـورتـم بـه صورت شعرم شبیه نیست

بــر ایــن گــمـان مـبـاش کـه زیـبـا بـبـیـنـیـم

 

شاعر شنیدنی ست ولی میل میل ِ توست

آمــاده‌ای کــه بــشــنــوی‌ام یــا بــبــیــنـیـم

 

ایــن واژه‌هــا صــراحــت تــنـهـایـی مـن انـد

بــا ایــن هــمـه مـخـواه کـه تـنـهـا بـبـیـنـیـم

 

مـبـهـوت مـی‌شـوی اگـر از روزن ات شـبی

بــی خـویـش در سـمـاع غـزل‌هـا بـبـیـنـیـم

 

یــک قــطــره‌ام و گـاه چـنـان مـوج مـی‌زنـم

در خــود کــه نــاگــزیــری دریــا بــبــیــنــیـم

 

شب‌های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا تـــو بـــا چـــراغ بــیــا تــا بــبــیــنــیــم

شاعر : محمد علی بهمنی

مــن کــیــســتــم ز مــردم دنــیــا رمــیـده‌ای

چـون کـوهـسـار پـای بـه دامـن کـشـیـده‌ای

 

از ســوز دل چــو خــرمــن آتــش گـرفـتـه‌ای

وز اشـک غـم چـو کـشـتی طوفان رسیده‌ای

 

چـون شـام بـی رخ تـو بـه مـاتـم نشسته‌ای

چــون صــبــح از غــم تــو گـریـبـان دریـده‌ای

 

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل

آزرده ام چــو گــوش نــصـیـحـت شـنـیـده‌ای

 

رفـــت از قــفــای او دل از خــود رمــیــده ام

بــی تــاب تــر ز اشــک بــه دامــن دویــده‌ای

 

مـا را چـو گـردبـاد ز راحـت نـصـیـب نـیـسـت

راحـــت کـــجـــا و خـــاطـــر نـــاآرمـــیــده‌ای

 

بـیـچـاره‌ای کـه چـاره طـلـب مـی کند ز خلق

دارد امــــیـــد مـــیـــوه ز شـــاخ بـــریـــده‌ای

 

از بـس کـه خـون فـرو چـکـد از تـیـغ آسـمان

مـانـد شـفـق بـه دامـن در خـون کـشـیده‌ای

 

بــا جــان تــابــنــاک ز مــحـنـت سـرای خـاک

رفــتــیـم هـمـچـو قـطـرهٔ اشـکـی ز دیـده‌ای

 

دردی کـــه بــهــر جــان رهــی آفــریــده‌انــد

یــا رب مــبــاد قــســمــت هــیـچ آفـریـده‌ای

شاعر : رهی معیری

ما کیستیم  دین و دل از دست داده ای

از چشم آسمان و زمین اوفتاده ای

 

بی جذبه چون حکایت از یاد رفته ای

بی جلوه چون جوانی برباد داده ای

 

بر گردن وجود چو دست شکسته ای

از دیده ی زمانه چو اشک  فِتاده ای

 

مردانه با تبسم شیرین و اشک تلخ

بر پا چو شمع تا دم مرگ ایستاده ای

 

با قدرت اراده ی گردون چه می کند

افسرده ای شکسته دلی بی اراده ای

 

با خط کودکانه ی تقدیر تیره شد

روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای

 

در دست ما نماند ز سرمایه ی حیات

غیر از زبان بسته و روی گشاده ای

 

از شعر من نشاط چه جویی کزین سخن

نه بوی مهر خیزد و نه رنگ باده ای

 

آگه نه ای ز رنجم و آگه نمی شود

سیر از گرسنه ای و سوار از پیاده ای

شاعر : پژمان بختیاری

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟

خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

 

نیست چون چشم مراتاب دمى خیره شدن

طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

 

طنز تلخیست به خود تهمت هستى بستن

آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

 

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود

فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟

 

من که دریا دریا غرق کف دستم بود

حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

 

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم

دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

 

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم

ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا 

شاعر : قیصر امین پور

بـــاور نــداشــتــم کــه چــنــیــن واگــذاریــم

در مــوج خــیــز ِ حــادثــه، تــنــهــا گــذاریــم

 

آمــد بــهــار و عــیـد گـذشـت و نـخـواسـتـی

یــک دم قــدم بــه چــشــم گــهــرزا گـذاریـم

 

چـون سـبـزهٔ دمـیـده بـه صـحـرای دوردست

بــخــتــم نــداده ره کــه بــه سـر پـا گـذاریـم

 

خـونـم خـورنـد بـا هـمـه گـردنکشی، کسان

گــر در بــســاط غــیــر چــو مــیــنــا گـذاریـم

 

هر کس، نسیم وار ز شاخم نصیب خواست

تـا چـنـد چـون شـکـوفـه، بـه یـغـمـا گـذاریـم

 

عــمــری گــذاشــتـی بـه دلـم داغ غـم، بـیـا

تــا داغ بــوســه نــیــز بــه ســیـمـا گـذاریـم

 

بـا آن کـه هـمـچـو جـام شـکـستم به بزم تو

بــاور نــداشــتــم کــه چــنــیــن واگــذاریــم.

شاعر : سیمین بهبهانی

از بــاغ مــی‌بــرنــد چــراغــانــی‌ات کـنـنـد

تـا کـاج جـشـنـهـای زمـسـتـانـی‌ات کـنـنـد

 

پـوشـانـده‌انـد «صبح» تو را «ابرهای تار»

تـنـهـا بـه ایـن بـهـانـه کـه بـارانـی‌ات کـنند

 

یـوسـف! بـه این رها شدن از چاه دل مبند

ایــن بــار مـی‌بـرنـد کـه زنـدانـی‌ات کـنـنـد

 

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی

شـایـد بـه خـاک مـرده‌ای ارزانـی‌ات کـنـند

 

یـک نـقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نـقـطـه‌ای بـتـرس کـه شیطانی‌ات کنند

 

آب طـلـب نـکـرده هـمـیـشـه مـراد نـیست

گـاهـی بـهـانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

شاعر : فاضل نظری

سراپا اگر زرد و  پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

 

چو گلدان خالی ، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

 

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

 

اگر دل دلیل است ، آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

 

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

 

گواهی بخواهید ، اینک گواه :

همین زخمهایی که نشمرده ایم

 

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری بسر برده ایم

شاعر : قیصرامین پور

تـو را گـم مـی‌کـنـم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بـدیـنـسـان خـواب‌هـا را با تو زیبا می‌کنم هر شب

 

تـبـی ایـن کـاه را چـون کـوه سـنـگین می‌کند آنگاه

چـه آتـش‌هـا کـه در ایـن کوه برپا می‌کنم هر شب

 

تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من

کـه پـیـچ و تـاب آتـش را تـمـاشـا می‌کنم هر شب

 

مـرا یـک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چـگـونـه بـا جـنـون خـود مـدارا مـی‌کـنـم هر شب

 

چـنـان دسـتـم تـهـی گـردیـده از گـرمـای دست تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب

 

تــمــام ســایـه‌هـا را مـی‌کـشـم بـر روزن مـهـتـاب

حـضـورم را ز چـشـم شهر حاشا می‌کنم هر شب

 

دلـم فـریـاد مـی‌خـواهـد ولـی در انـزوای خـویـش

چــه بــی آزار بــا دیـوار نـجـوا مـی‌کـنـم هـر شـب

 

کـجـا دنـبـال مـفـهـومـی بـرای عـشـق می‌گردی؟

کـه مـن ایـن واژه را تـا صبح معنا می‌کنم هر شب

شاعر : محمد علی بهمنی

از خــانــه بـیـرون مـی‌زنـم امـا کـجـا امـشـب

شـایـد تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

 

پـشـت سـتـون سـایـه‌هـا روی درخـت شـب

مـی‌جـویـم امـا نـیـسـتـی در هـیچ جا امشب

 

مــی‌دانــم آری نــیــســتــی امــا نـمـی‌دانـم

بـیـهـوده مـی‌گـردم بـه دنـبالت، چرا امشب؟

 

هـر شـب تـو را بـی جـسـتـجـو مـی‌یافتم اما

نگذاشت  بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

هـا... سـایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کـاش مـی‌دیـدم به چشمانم خطا امشب

 

هـر شـب صـدای پـای تـو مـی‌آمـد از هر چیز

حــتـی ز بـرگـی هـم نـمـی‌آیـد صـدا امـشـب

 

امــشـب ز پـشـت ابـرهـا بـیـرون نـیـامـد مـاه

بـشـکـن قـرق را مـاه مـن بـیـرون بـیا امشب

 

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست

شـایـد کـه بـخـشـیـدنـد دنـیـا را به ما امشب

 

طـاقـت نـمـی آرم، تـو که می‌دانی از دیشب

بـایـد چـه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

 

ای مـاجـرای شـعـر و شـب‌هـای جـنـون مـن

آخـر چـگـونـه سـر کـنـم بـی مـاجـرا امـشـب

شاعر : محمد علی بهمنی

در ایـن زمـانهٔ بی های و هوی لال پرست

خـوشـا بـه حال کلاغان قیل و قال پرست

 

چـگـونـه شـرح دهـم لـحظه لحظهٔ خود را

بــرای ایـن هـمـه نـابـاور خـیـال پـرسـت؟

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچنگ‌های مردابی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهی زلال پرست؟

 

رسـیـده‌هـا چـه غـریـب و نـچـیده می‌افتد

بـه پـای هـرزه عـلـف‌هـای باغ کال پرست

 

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کــمــال، دار بــرای مــن کــمــال پــرسـت

 

هـنـوزم زنـده‌ام و زنـده بـودنـم خاری‌ست

بــه چـشـم تـنـگـی نـامـردم زوال پـرسـت

شاعر : محمد علی بهمنی

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم...؟

 

دل پر از شوق رهاییست ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم...

 

چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم...

 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

 

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم

خانه ای را که فروریخته بر پا دارم

شاعر : فاضل نظری

بمان ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمان

 

به ماندن تو عاشقم ، به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو ، بریده ام  ولی بیا

 

چه گیج حرف میزنم ،چه ساده درد می کشم

اسیر قهر و آشتی ، میانِ آب و آتشم

 

ببین چه سرد و بیصدا ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشتم ، به دست باد داده ام

 

چه عاشقانه زیستم ، چه بی صدا گریستم

چه ساده باتو هستم و چه ساده بی تو نیستم

 

تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم ، چه دیرتر شناختم

شاعر : عبدالجبار کاکائی

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟

چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟!

 

مگر سرنوشت منی اینقدَر

غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟

 

مرا دوست داری ولی تا کجا؟

مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

 

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم

جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

 

تو هم مثل باران که نفرین شدست

بیایی زیادی، نیایی کمی

 

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلیست

بگو باز باران! بگو نم‌نمی…… 

شاعر : مژگان عباسلو

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت میطلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر بیتی

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

شاعر : فرامرز عرب عامری

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

 

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

 

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

 

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

 

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا

 

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

 

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا

شاعر : فاضل نظری

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی

یکباره به روی همه در بستی و رفتی

 

هر لحظه‌ی همراهی ما خاطره ای بود

اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

 

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من

پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

 

چون خاطره‌ی غنچه‌ی پرپر شده در باد

در حافظه‌ی باغچه ها هستی و رفتی

 

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ی من! آه!

این آینه را آه که نشکستی و رفتی

شاعر : فاضل نظری

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگینتر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

با شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون اینه در خدمتت باشم

 

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

شاعر: حسین منزوی

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه‌ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق خودت می‌دانی

من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی

 

آی! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد؛

چوب ما را بخوری، ورد زبان‌ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

 

دانه‌ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره‌ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

درجهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می‌توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می‌توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ‌ترین آدم‌ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس‌های مرا می‌شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

شاعر : مهدی فرجی

باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

 

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است

در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

 

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است

شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

 

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

 

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است

تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

 

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام

عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

 

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش

خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

شاعر : فاضل نظری

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

تا با تو بگویم غم شب های جدایی

 

بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان

من عودم و از سوختنم نیست رهایی

 

تا در قفس بال و پر خویش اسیرست

بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

 

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست

تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

 

عمری ست که ما منتظر باد صباییم

تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

 

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای

بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

 

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع

در آینه ات دید و ندانست کجایی

 

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز

بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

 

در آینه بندان پریخانه ی چشمم

بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

 

بینی که دری از تو به روی توگشایند

هر در که براین خانه ی آیینه گشایی

 

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست

خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

شاعر : هوشنگ ابتهاج(سایه)

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

شاعر : فاضل نظری

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم به خاطر من دیرتر برو

 

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگتر شده ای بیشتر نشو

 

کاری نکن که بشکنی اما شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

 

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو

به به مبارک است دل خوش  لباس نو

 

دارند سور و سات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

 

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور که نیستی بمانی .. ولی نرو....

شاعر : مهدی فرجی

شوریده ی آزرده دل  بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من.. به خدا من.. به خدا من

 

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

شاعر : سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

 

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

 

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

 

شهاب زودگذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

 

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی

 

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شاعر : سیمین بهبهانی

تاریخ لای چرخ زمان گیر می کند

تقویم روی فصل خزان گیر می کند

 

وقتی کنار حوض وضو تازه می کنی

در سینه ی مناره اذان گیر می کند

 

این قدر ابروان خودت را گره نزن

آرش میان این دو کمان گیر می کند

 

هربار پلک می زنی انگار ناگهان

دریا درون قطره چکان گیر می کند

 

در کوچه ها بدون هدف راه می روم

از راه می رسی و زبان گیر می کند

 

از شهر کوچ میکنی و لقمه های نان

یک باره در گلوی جهان گیر می کند

 

در پارک ها مجسمه ها پیر میشوند

در پخش ها نوار بنان گیر می کند

 

هر شب برای عطر تنت آه می کشد

پیراهنی که در چمدان گیر می کند.

شاعر : عبدالحسین انصاری

خدا یک شب ترا در سینه ی من زاد باور کن

یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن

 

تو مثل هرچه هستی در درون من نمیگنجی

مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن

 

اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک

پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن

 

نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را

رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن

 

تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی

که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن

شاعر : عبد الجبار کاکایی

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

 

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

 

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی

من ای حس مبهم تو را دوست دارم

 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

 

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم: تو را دوست دارم

 

جهان یک دهان شد هم آواز با ما:

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

شاعر : قیصر امین پور

سـتـاره دیـده فـروبـسـت و آرمـیـد بـیـا

شـراب  نـور بـه رگ هـای شـب دویـد بیا

 

ز  بـس بـه دامن شب اشک انتظارم ریخت

گـل  سـپـیـده شـکـفـت و سـحر دمید بیا

 

شـهـاب ِ یـاد تـو در آسـمـان خـاطـر من

پـیـاپـی  از هـمـه سـو خـطّ زر کـشید بیا

 

ز بـس نـشـستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غـصّه زنـگ مـن و رنـگ شـب پـرید بیا

 

بـه وقـت مـرگـم اگـر تـازه می کنی دیدار

بـهـوش  بـاش کـه هـنـگـام آن رسید بیا

 

بـه  گـام های کسان می برم گمان که تویی

دلـم  ز سـیـنـه بـرون شـد ز بـس تپید بیا

 

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کـنـون  کـه دسـت سـحر دانه دانه چید بیا

 

امـیـدِ خـاطـر ِ سـیـمین ِ دل شکسته تویی

مـرا مـخـواه از ایـن بـیـش نـاامـیـد بـیا

 

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

 

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

 

نه بسته‌ام به کس دل نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

 

زمن هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

 

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

 

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

 

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

شاعر :سیمین بهبهانی 

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

شاعر : حسین منزوی 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

 

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

 

شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 

من این نکته گیرم ، که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

تو دریای من بودی! آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شاعر : دکتر حمیدی شیرازی
 خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سختتر

نیشخند دوستان اما دوچندان سختتر

 

خنده هایم خنده ی غم، اشک هایم اشک شوق

خنده های آشکار از اشک پنهان سختتر

 

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد

روز آزادیست از شبهای زندان سختتر

 

صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت:

هرکه تن را بیشتر پرورد، شد جان سختتر

 

مرگ آزادیست وقتی بال و پر داری، کنون

زندگی سخت است اما مرگ از آن سختتر 

شاعر : علیرضا بدیع 

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست

 

پای سفر که پیش بیاید مسافریم

آدم هراس جاده ندارد جوان که هست

 

تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند

مثل تو دست همسفری مهربان که هست

 

اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود

در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست

 

گاهی برای ما خود این راه مقصد است

یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست

 

حالا اگر چراغ نداریم بی خیال

فانوس شعرهای تو در دستمان که هست

 

خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست

شاعر  :مهدی فرجی