تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

مرد مصلوب

دیگر بار، به خود آمد

درد

موجاموج از جریحه ی دست و پایش، به درونش می دوید

در حفره ی یخ زده ی قلبش

در تصادمی عظیم

منفجر می شد

و آذرخشِ  چشمک زن گدازه ی ملتهبش

ژرفاهای دور از دسترس درک او از لامتناهی ِحیاتش را

روشن می کرد.

دیگر بار نالید:

پدر! ای مهر بی دریغ

چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی، چنین تنهایم به

خود وا نهاده ای؟

مرا طاقت این درد نیست

آزادم کن! آزادم کن! آزادم کن ای پدر!

و درد عریان

تندروار

در کهکشان سنگین تنش

از آفاق تا آفاق

به نعره درآمد که:

بیهوده مگوی!

دست من است آن

که سلطنت مقدّرت را

بر خاک

تثبیت

می کند

جاودانگی است این

که به جسم شکننده ی تو می خلد

تا نام ابدالآباد

افسون جادویی نسخ، بر فسخ اعتبار زمین شود

به جز اینت راهی نیست:

با درد جاودانه شدن تاب آر! ای لحظه ی ناچیز

و در آن دم در بازار اورشلیم

به راسته ی ریس بافان پیچید مرد سرگشته

لبان تاریکش بر هم فشرده بود و

چشمان تلخش از نگاه، تهی

پنداری، به اعماق ظلمات درون خویش می نگریست

در جان خود تنها بود

پنداری

تنها

در جان خود

به تنهایی خویش می گریست

مرد مصلوب

دیگر بار

به خود آمد

جسمش سنگین تر از سنگینای زمین

بر مسمار جراحات زنده ی دستانش آویخته بود:

سبکم کن! سبکبارم کن ای پدر!

به گذار ِاز این گذرگاه درد

یاری ام کن، یاری ام کن! یاری ام کن!

و جاودانگی

رنجی به خاطر خوار

در کهکشان بی مرز درد او

به شکایت

سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره شان

که: یاوه منال!

یاوه منال!

تو را در خود می گوارم من، تا من شوی

جاودانه شدن را به درد جویده شدن تاب آر!

و در آن هنگام

برابر دکه ی ریس فروش یهودی

تاریک ایستاده بود مرد تلخ، انبانچه ی سی پاره ی نقره در مشتش

حلقه ی ریسمانی را که از سبد برداشت، مقاومت آزمود

و انبانچه ی نفرت را

به دامن مرد یهودی، پرتاب کرد مرد تلخ

از لُجّه های سیاه بی خویشی برآمد دیگر بار سایه ی مصلوب:

به ابدیت می پیوندم

من آبستن جاودانگی ام، جاودانگی آبستن من

فرزند و مادر توامانم من

اَب و ِابنم

مرا با شکوه تسبیح و تعظیم از خاطر می گذرانند

وچون خواهند نامم به زبان آرند

زانوی خاکساری بر خاک می گذارند:

!El Cristo Rey

!Viva, Viva el Cristo Rey

و درد

در جان سایه

به تبسمی عمیق شکوفید

مرد تلخ که بر شاخه ی خشک انجیربُنی وحشی نشسته بود سری

جنباند و با خود گفت:

چنین است، آری

می بایست از لحظه

از آستانه ی تردید

بگذرد

و به قلمرو جاودانگی قدم بگذارد

زایش دردناکی ست اما از آن گزیر نیست

بار ایمان و وظیفه، شانه می شکند، مردانه باش!

حلقه ی تسلیم را گردن نهاد و خود را

در فضا رها کرد

با تبسمی

شبح به نجوا گفت:

جسمی خُرد و خونین

در رواق بلند سلطنت ابدی

اینک، منم آن

شاه شاهان!

حکم جاودانه ی فسخم بر نسخ اعتبار زمین!

درد و جاودانگی به هم در نگریستند، پیروز، شاد

و دست در دست یکدیگر نهادند

و شبح مصلوب در تلخای سرد دلش اندیشید:

اما به نزدیک خویش چه ام من؟

ابدیت شرمساری و سرافکندگی!

روشنایی مشکوک من از فروغ آن مرد

اسخریوتی ست که دمی پیش

به سقوط در فضای سیاه بی انتهای ملعنت، گردن نهاد

انسانی برتر از آفریدگان خویش

برتر از اَب و ابن و روح القدس

پیش از آنکه جسمش را فدیه ی من و خداوند پدر کند

فروتنانه به فرو شدن تن درداد

تا کفّه ی خدایی ما چنین بلند برآید

نور ابدیت من

سر به زیر

در سایه سار گردن فراز شهامت او گام برخواهد

داشت!

با آهی تلخ

کوتاه و تلخ

سر خارآذین شبح بر سینه شکست و

مسیحیت

برآمد

کامیاب و سیر، درد

شتابان گذشت و

درمانده و حیران

جاودانگی

سر به زیر افکند

زمین بر خود بلرزید

توفان به عصیان زنجیر برگسیخت

و خورشید

از شرمساری

چهره در دامن تاریک کسوف نهان کرد

زیر خاک پشته ی خاموش

سوگواران به زانو درآمدند

و جاودانگی

سربند سیاهش را بر ایشان گسترد

شاعر :احمد شاملو 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی