مرد مصلوب دیگر بار، به خود آمد درد موجاموج از جریحه ی دست و پایش، به درونش می دوید در حفره ی یخ زده ی قلبش در تصادمی عظیم منفجر می شد و آذرخشِ چشمک زن گدازه ی ملتهبش ژرفاهای دور از دسترس درک او از لامتناهی ِحیاتش را روشن می کرد. دیگر بار نالید: پدر! ای مهر بی دریغ چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی، چنین تنهایم به خود وا نهاده ای؟ مرا طاقت این درد نیست آزادم کن! آزادم کن! آزادم کن ای پدر! |