تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸۰ مطلب توسط «روح الله حیدری» ثبت شده است

تـو را گـم مـی‌کـنـم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بـدیـنـسـان خـواب‌هـا را با تو زیبا می‌کنم هر شب

 

تـبـی ایـن کـاه را چـون کـوه سـنـگین می‌کند آنگاه

چـه آتـش‌هـا کـه در ایـن کوه برپا می‌کنم هر شب

 

تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من

کـه پـیـچ و تـاب آتـش را تـمـاشـا می‌کنم هر شب

 

مـرا یـک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چـگـونـه بـا جـنـون خـود مـدارا مـی‌کـنـم هر شب

 

چـنـان دسـتـم تـهـی گـردیـده از گـرمـای دست تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب

 

تــمــام ســایـه‌هـا را مـی‌کـشـم بـر روزن مـهـتـاب

حـضـورم را ز چـشـم شهر حاشا می‌کنم هر شب

 

دلـم فـریـاد مـی‌خـواهـد ولـی در انـزوای خـویـش

چــه بــی آزار بــا دیـوار نـجـوا مـی‌کـنـم هـر شـب

 

کـجـا دنـبـال مـفـهـومـی بـرای عـشـق می‌گردی؟

کـه مـن ایـن واژه را تـا صبح معنا می‌کنم هر شب

شاعر : محمد علی بهمنی

از خــانــه بـیـرون مـی‌زنـم امـا کـجـا امـشـب

شـایـد تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

 

پـشـت سـتـون سـایـه‌هـا روی درخـت شـب

مـی‌جـویـم امـا نـیـسـتـی در هـیچ جا امشب

 

مــی‌دانــم آری نــیــســتــی امــا نـمـی‌دانـم

بـیـهـوده مـی‌گـردم بـه دنـبالت، چرا امشب؟

 

هـر شـب تـو را بـی جـسـتـجـو مـی‌یافتم اما

نگذاشت  بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

هـا... سـایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کـاش مـی‌دیـدم به چشمانم خطا امشب

 

هـر شـب صـدای پـای تـو مـی‌آمـد از هر چیز

حــتـی ز بـرگـی هـم نـمـی‌آیـد صـدا امـشـب

 

امــشـب ز پـشـت ابـرهـا بـیـرون نـیـامـد مـاه

بـشـکـن قـرق را مـاه مـن بـیـرون بـیا امشب

 

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست

شـایـد کـه بـخـشـیـدنـد دنـیـا را به ما امشب

 

طـاقـت نـمـی آرم، تـو که می‌دانی از دیشب

بـایـد چـه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

 

ای مـاجـرای شـعـر و شـب‌هـای جـنـون مـن

آخـر چـگـونـه سـر کـنـم بـی مـاجـرا امـشـب

شاعر : محمد علی بهمنی

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟

کجا باید صدا سر داد ؟

در زیر کدامین آسمان

روی کدامین کوه ؟

که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد

کجا باید صدا سر داد ؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .

دلم با صد هزاران رشته با این خلق

با این مهر با این ماه

با این خاک با این آب ...

پیوسته است .

مراد از زنده ماندن امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .

جهان بیمار و رنجور است .

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم بیفروزم

خرد را مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی چه دنیائی

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم ای خدا

ای آسمان

ای شب

نمی خواهم

نمی خواهم

نمی خواهم

مگر زور است ؟

شاعر : فریدون مشیری

از پیش من برو که دل آزارم

ناپایدار و سست و گنه کارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

 

قلب تو پاک و دامن من ناپاک

من شاهدم به خلوت بیگانه

تو از شراب بوسه من مستی

من سر خوش از شرابم و پیمانه

 

چشمان من هزار زبان دارد

من ساقیم به محفل سرمستان

تا کی ز درد عشق سخن گوئی

گر بوسه خواهی ازلب من بستان

 

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجن زاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنه کاری

 

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

برجانم، ای فروغ سعادتبخش

دیر است این زمان، که تو تابیدی

 

دیر آمدی و دامنم از کف رفت

دیر آمدی و غرق گنه گشتم

از تند باد ذلت و بدنامی

افسردم و چو شمع تبه گشتم

شاعر : فروغ فرخزاد

سر کرده در برف غبارآلود پیری

آموخته از کبک ، رسم سر به زیری

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

با او که خورشیدی جوان است

با او که سر بر

می کشد چون پیچک تر

از خاک خشک هستی من

خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟

آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟

آیا نخواهد گفت با من

بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر

تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست

آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟

آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟

از آن که یک شب هم ندیدی

رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟

آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من

بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟

در شعر من چون آرزوی مرگ بیند

در دل نخواهد گفت : آمین ؟

آیا نگاه من تواند خواست از او

حرمت نهان موی برفین پدر را ؟

آیا نگاهش را تواند داد پاسخ

چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟

با من چهخواهد گفت آن روز؟

چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم

با پنجه های

گریه بفشارد گلویم

بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه

از تابش خورشید رویش ، برف مویم

او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من

نقشی تواند دید از بیزاری خویش

من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟

گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
شاعر : نادر نادرپور

در ایـن زمـانهٔ بی های و هوی لال پرست

خـوشـا بـه حال کلاغان قیل و قال پرست

 

چـگـونـه شـرح دهـم لـحظه لحظهٔ خود را

بــرای ایـن هـمـه نـابـاور خـیـال پـرسـت؟

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچنگ‌های مردابی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهی زلال پرست؟

 

رسـیـده‌هـا چـه غـریـب و نـچـیده می‌افتد

بـه پـای هـرزه عـلـف‌هـای باغ کال پرست

 

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کــمــال، دار بــرای مــن کــمــال پــرسـت

 

هـنـوزم زنـده‌ام و زنـده بـودنـم خاری‌ست

بــه چـشـم تـنـگـی نـامـردم زوال پـرسـت

شاعر : محمد علی بهمنی

شعر بسیار زیبای عقاب ، از مفاخر شعر فارسی  اثر استاد بزرگ و گرانقدر ادبیات ایران مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری ، بدون تردید این شعر از زیباترین و ماندگارترین نمونه های شعر فارسی است با لحن و فضایی بسیار گیرا و جدید سرشار از روح آزادگی و کمال گرایی ، کاش فرهنگ امروز جامعه ما اندکی تمایل به سمت مضمون این شعر داشت . درود بر روان این استاد فرهیخته ادبیات ایران  

گــشــت غــمـنـاک دل و جـان عـقـاب

چــــو ازو دور شــــد ایــــام شـــبـــاب

 

دیـــد کــش دور بــه انــجــام رســیــد

آفـــتـــابـــش بـــه لـــب بــام رســیــد

 

بـــایـــد از هـــســتــی دل بــر گــیــرد

ره ســـوی کـــشـــور دیـــگــر گــیــرد

 

خــواســت تــا چــاره ی نــا چـار کـنـد

دارویــــی جـــویـــد و در کـــار کـــنـــد

 

صــبــحــگــاهــی ز پــی چـاره ی کـار

گــشــت بــربــاد ســبـک سـیـر سـوار

 

گـلـه کـاهـنـگ چـرا داشـت بـه دشت

نـاگـه ا ز وحـشـت پـر و لـولـه گـشـت

 

وان شــبــان بــیــم زده ، دل نــگــران

شـــــد پـــــی بـــــره ی نــــوزاد دوان

 

کـــبـــک در دامـــن خـــار ی آویــخــت

مــار پــیــچـیـد و بـه سـوراخ گـریـخـت

 

آهــو اســتــاد و نــگــه کــرد و رمــیـد

دشــت را خــط غــبــاری بــکــشــیــد

 

لـــیـــک صــیــاد ســر دیــگــر داشــت

صــــیــــد را فـــارغ و آزاد گـــذاشـــت

 

چــاره ی مــرگ نـه کـاریـسـت حـقـیـر

زنـــــده را دل نشود از جان سیر

 

صــیــد هــر روزه بــه چــنــگ آمـد زود

مـــگـــر آن روز کـــه صـــیـــاد نـــبــود

 

آشــیــان داشــت بـر آن دامـن دشـت

زاغـکـی زشـت و بـد انـدام و پـلـشـت

 

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم...؟

 

دل پر از شوق رهاییست ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم...

 

چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم...

 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

 

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم

خانه ای را که فروریخته بر پا دارم

شاعر : فاضل نظری

مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت

با نطفه ای که در دل او می تپید گفت

زهدان آهکین من ای تخم چشم من

زندان تیره نیست

سرشار از فروغ زلال سپیده

است

پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان

خورشید در سپیده ی آن آرمیده است

شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد

بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت

زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد

دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد

تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت

شاعر : نادر نادرپور

آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

 

خیره بر سایه های وحشی بید

میخزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر بروی دفتر خویش

 

تن صدها ترانه می رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می دود همچو خون به رگهایم

 

آه گوئی ز دخمه دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

 

بر لبم شعله های بوسه تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله راز

 

ناشناسی درون سینه من

پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش

گوئیا بوی عود می آید

 

آه باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آندو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

بی گمان زان جهان رؤیائی

زهره بر من فکنده دیده عشق

می نویسم بروی دفتر خویش

جاودان باشی ای سپیده عشق

شاعر : فروغ فرخزاد

بمان ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمان

 

به ماندن تو عاشقم ، به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو ، بریده ام  ولی بیا

 

چه گیج حرف میزنم ،چه ساده درد می کشم

اسیر قهر و آشتی ، میانِ آب و آتشم

 

ببین چه سرد و بیصدا ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشتم ، به دست باد داده ام

 

چه عاشقانه زیستم ، چه بی صدا گریستم

چه ساده باتو هستم و چه ساده بی تو نیستم

 

تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم ، چه دیرتر شناختم

شاعر : عبدالجبار کاکائی

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟

چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟!

 

مگر سرنوشت منی اینقدَر

غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟

 

مرا دوست داری ولی تا کجا؟

مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

 

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم

جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

 

تو هم مثل باران که نفرین شدست

بیایی زیادی، نیایی کمی

 

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلیست

بگو باز باران! بگو نم‌نمی…… 

شاعر : مژگان عباسلو

اگر ماه بودم بهرجا که بودم

 سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم بهرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی بهرجا که بودم

مرا می شکستی مرا می شکستی

شاعر : فریدون مشیری

کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم

شاعر : فروغ فرخزاد

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت میطلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر بیتی

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

شاعر : فرامرز عرب عامری

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

 

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

 

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

 

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

 

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا

 

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

 

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا

شاعر : فاضل نظری

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی

یکباره به روی همه در بستی و رفتی

 

هر لحظه‌ی همراهی ما خاطره ای بود

اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

 

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من

پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

 

چون خاطره‌ی غنچه‌ی پرپر شده در باد

در حافظه‌ی باغچه ها هستی و رفتی

 

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ی من! آه!

این آینه را آه که نشکستی و رفتی

شاعر : فاضل نظری

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگینتر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

با شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون اینه در خدمتت باشم

 

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

شاعر: حسین منزوی

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه‌ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق خودت می‌دانی

من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی

 

آی! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد؛

چوب ما را بخوری، ورد زبان‌ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

 

دانه‌ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره‌ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

درجهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می‌توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می‌توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ‌ترین آدم‌ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس‌های مرا می‌شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

شاعر : مهدی فرجی

باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

 

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است

در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

 

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است

شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

 

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

 

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است

تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

 

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام

عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

 

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش

خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

شاعر : فاضل نظری

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

تا با تو بگویم غم شب های جدایی

 

بزم تو مرا می طلبد، آمدم ای جان

من عودم و از سوختنم نیست رهایی

 

تا در قفس بال و پر خویش اسیرست

بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

 

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست

تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

 

عمری ست که ما منتظر باد صباییم

تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

 

ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای

بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

 

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع

در آینه ات دید و ندانست کجایی

 

آواز بلندی تو و کس نشنودت باز

بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

 

در آینه بندان پریخانه ی چشمم

بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی

 

بینی که دری از تو به روی توگشایند

هر در که براین خانه ی آیینه گشایی

 

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست

خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

شاعر : هوشنگ ابتهاج(سایه)

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

شاعر : فاضل نظری

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم به خاطر من دیرتر برو

 

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگتر شده ای بیشتر نشو

 

کاری نکن که بشکنی اما شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

 

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو

به به مبارک است دل خوش  لباس نو

 

دارند سور و سات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

 

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور که نیستی بمانی .. ولی نرو....

شاعر : مهدی فرجی

شوریده ی آزرده دل  بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من.. به خدا من.. به خدا من

 

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

شاعر : سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

 

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

 

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

 

شهاب زودگذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

 

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی

 

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شاعر : سیمین بهبهانی

سالها عاشق یک شخص مجازی سخت است

در خیالات خودت قصر بسازی، سخت است

 

مثل این است که کودک شده باشی، آن‌وقت

هی تو را باز نگیرند به بازی، سخت است

 

اینکه دنبال کنی سایه‌ی مجهولی را

تا به هم‌خوردن خط‌های موازی، سخت است

 

این‌که یک عمر بدون تو قدم بردارم

بین دروازه‌ی سعدی و نمازی، سخت است

 

گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده‌ست

گاه اثبات تو از راه ریاضی، سخت است

 

زیر پیراهن گل مخملی‌ات پیچیده‌ست

عطر نارنج ولی دست‌درازی، سخت است 

شاعر : عبدالحسین انصاری

تاریخ لای چرخ زمان گیر می کند

تقویم روی فصل خزان گیر می کند

 

وقتی کنار حوض وضو تازه می کنی

در سینه ی مناره اذان گیر می کند

 

این قدر ابروان خودت را گره نزن

آرش میان این دو کمان گیر می کند

 

هربار پلک می زنی انگار ناگهان

دریا درون قطره چکان گیر می کند

 

در کوچه ها بدون هدف راه می روم

از راه می رسی و زبان گیر می کند

 

از شهر کوچ میکنی و لقمه های نان

یک باره در گلوی جهان گیر می کند

 

در پارک ها مجسمه ها پیر میشوند

در پخش ها نوار بنان گیر می کند

 

هر شب برای عطر تنت آه می کشد

پیراهنی که در چمدان گیر می کند.

شاعر : عبدالحسین انصاری

خدا یک شب ترا در سینه ی من زاد باور کن

یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن

 

تو مثل هرچه هستی در درون من نمیگنجی

مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن

 

اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک

پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن

 

نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را

رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن

 

تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی

که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن

شاعر : عبد الجبار کاکایی

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

 

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

 

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی

من ای حس مبهم تو را دوست دارم

 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

 

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم: تو را دوست دارم

 

جهان یک دهان شد هم آواز با ما:

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

شاعر : قیصر امین پور

سـتـاره دیـده فـروبـسـت و آرمـیـد بـیـا

شـراب  نـور بـه رگ هـای شـب دویـد بیا

 

ز  بـس بـه دامن شب اشک انتظارم ریخت

گـل  سـپـیـده شـکـفـت و سـحر دمید بیا

 

شـهـاب ِ یـاد تـو در آسـمـان خـاطـر من

پـیـاپـی  از هـمـه سـو خـطّ زر کـشید بیا

 

ز بـس نـشـستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غـصّه زنـگ مـن و رنـگ شـب پـرید بیا

 

بـه وقـت مـرگـم اگـر تـازه می کنی دیدار

بـهـوش  بـاش کـه هـنـگـام آن رسید بیا

 

بـه  گـام های کسان می برم گمان که تویی

دلـم  ز سـیـنـه بـرون شـد ز بـس تپید بیا

 

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کـنـون  کـه دسـت سـحر دانه دانه چید بیا

 

امـیـدِ خـاطـر ِ سـیـمین ِ دل شکسته تویی

مـرا مـخـواه از ایـن بـیـش نـاامـیـد بـیا

 

شعر زیبای (چرا رفتی) اثر بانوی غزل ایران سیمین بهبهانی ،همراه با آهنگ زیبای این شعر که توسط آقای همایون شجریان اجرا گردیده برای خواندن ادامه شعر و دانلود آهنگ به ادامه مطلب بروید

چـرا رفـتـی، چـرا؟ مـن بـی قـرارم

بــه ســر، سـودای آغـوش تـو دارم

 

نـگـفـتـی ماهتاب امشب چه زیباست؟

نـدیـدی جـانـم از غـم نـاشکیباست؟

 

نـه هـنـگـام گـل و فـصـل بهارست؟

نـه  عـاشـق در بـهـاران بـیقرارست؟

 

نـگـفـتـم بـا لـبـان بـسـتـهٔ خویش

بـه  تـو راز درون خـسـتـهٔ خـویـش؟

 

خـروش از چـشـم من نشنید گوشت؟

نــیـاورد از خـروشـم در خـروشـت؟

 

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

 

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

 

نه بسته‌ام به کس دل نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

 

زمن هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

 

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

 

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

 

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

شاعر :سیمین بهبهانی 

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

شاعر : حسین منزوی 

در کتاب چار فصل زندگی

صفحه ها پشت سرِ هم می روند

هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند...

 

گریه، دل را آبیاری می کند

خنده، یعنی این که دل ها زنده است...

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

گر چه می گویند: شادی بهتر است

دوست دارم گریه با لبخند را

شاعر : قیصر امین پور 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

 

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

 

شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 

من این نکته گیرم ، که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

تو دریای من بودی! آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شاعر : دکتر حمیدی شیرازی

باز طوفان شب است

هول بر پنجره میکوبد مشت

 

شعله می لرزد در تنهایی

باد فانوس مرا خواد کشت؟

شاعر : هوشنگ ابتهاج

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

دامـن  مـکـش بـه نـاز که هجران کشیده ام

نـازم بـکـش کـه نـاز رقـیـبـان کـشیده ام

 

شـایـد چـو یـوسـفـم بـنـوازد عـزیـز مصر

پـاداش ذلـتـی کـه بـه زنـدان کـشـیـده ام

 

از سـیـل اشـک شـوق دو چـشـمم معاف دار

کـز ایـن دو چـشـمـه آب فـراوان کشیده ام

 

جـانـا  سـری بـه دوشـم و دستی به دل گذار

آخـر  غـمـت بـه دوش دل و جـان کشیده ام

 

دیـگـر  گـذشـتـه از سر و سامان من مپرس

من بی تو دست ازاین سرو سامان کشیده ام

 

تـنـهـا  نـه حـسـرتـم غـم هـجران یار بود

از  روزگـار سـفـلـه دو چـنـدان کـشـیده ام

 

بـس در خـیـال هـدیـه فـرسـتـاده ام به تو

بـی  خـوان و خـانه حسرت مهمان کشیده ام

 

دور از تـو مـاه مـن هـمـه غـم ها به یکطرف

ویـن یـکـطـرف کـه مـنـت دونان کشیده ام

 

ای تـا سـحـر بـه عـلـت دنـدان نخفته شب

بـا مـن بـگـوی قـصـه کـه دندان کشیده ام

 

جـز صـورت تـو نـیـسـت بـر ایـوان منظرم

افـسـوس نـقـش صـورت ایـوان کشیده ام

 

از  سـرکـشـی طـبـع بـلـنـد اسـت شهریار

پـای  قـنـاعـتـی کـه بـه دامـان کـشیده ام

شاعر : شهریار