افـسـوس ! ای کـه بار سفر بستی
کـی مـی تـوانـم از تو خبر گیرم ؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
امـا چـگـونـه دل ز تـو بـرگیرم ؟
دیـگـر مـرا امـیـد نشاطی نیست
زین لحظه ها که از تو تهی ماندند
زیـن لـحظه ها که روح مرا کشتند
وانـگـه مـرا ز خویش برون راندند
گـر شـعـر من شراره ی آتش بود
ایـنـک بـه غیر دود سیاهی نیست
گـر زنـدگـی گـنـاه بـزرگـم بـود
زیـن پـس مـرا امید گناهی نیست
آری ، تـو آن امـیـد عـبـث بـودی
کـاخـر مـرا بـه هـیـچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره ی من کوشی
گـفـتـی کـه درد عـشق دوا کردی
چـشـم تو آن دریچه ی روشن بود
کـز آن رهـی بـه زنـدگـیـم دادند
زلـف تـو آن کـمـنـد اسـارت بود
کـز آن نـویـد بـنـدگـیـم دادنـد
ایـنـک تـو رفـتـه ای و خـدا داند
کـز هـر چـه بـازمـانده ، گریزانم
دیـگـر بـدانـچـه رفـته نیندیشم
زیـرا از آنـچـه رفـتـه پـشـیمانم
خـواهـم رهـا کـنـم همه هستی را
زیـرا در آن مـجـال درنگم نیست
در دل هـــزار درد نــهــان دارم
زیـرا دلـی ز آهـن و سنگم نیست
|