تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸۰ مطلب توسط «روح الله حیدری» ثبت شده است

 خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سختتر

نیشخند دوستان اما دوچندان سختتر

 

خنده هایم خنده ی غم، اشک هایم اشک شوق

خنده های آشکار از اشک پنهان سختتر

 

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد

روز آزادیست از شبهای زندان سختتر

 

صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت:

هرکه تن را بیشتر پرورد، شد جان سختتر

 

مرگ آزادیست وقتی بال و پر داری، کنون

زندگی سخت است اما مرگ از آن سختتر 

شاعر : علیرضا بدیع 

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست

 

پای سفر که پیش بیاید مسافریم

آدم هراس جاده ندارد جوان که هست

 

تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند

مثل تو دست همسفری مهربان که هست

 

اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود

در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست

 

گاهی برای ما خود این راه مقصد است

یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست

 

حالا اگر چراغ نداریم بی خیال

فانوس شعرهای تو در دستمان که هست

 

خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست

شاعر  :مهدی فرجی

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گلها را

 

خیانت قصۀ تلخی است اما از که می نالم؟

خودم پرورده بودم در حواریّون یهودا را

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را

 

کسی را تاب دیدار سرزلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

 

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

 

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

شاعر:فاضل نظری

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

 

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا

در تنگنای " از تو پریدن " گذاشتی

 

وقتی که آب و دانه برایم نریختی

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

 

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟؟

 

حالا برو! برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی

شاعر :مهدی فرجی

پس از مرگم در سوگ من منشین

آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی

که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛

ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها

وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور

دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم

که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم

مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد

حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور

آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام

هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی

بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند

مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود

و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود

شاعر :ویلیام شکسپیر

چه غریب ماندی ایدل نه غمی نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

 

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

 

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری

 

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

 

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

 

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

 

سحرم کشیده خنجرکه چرا شبت نکشتست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

 

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

 

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

هـر چـنـد امـیـدی بـه وصـال تـو نـدارم

یـک  لـحـظـه رهـایـی ز خـیـال تو ندارم

 

ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی

در آیــنــه ی چــشــم زلـال تـو نـدارم

 

مـی دانـی و می پرسیم ای چشم سخنگوی

جـز  عـشـق جـوابـی بـه سـوال تو ندارم

 

ای قـمـری هـم نـغـمـه دریـن باغ پناهی

جـز سـایـه ی مـهـر پـر و بـال تـو ندارم

 

از خـویـش گـریـزانـم و سـوی تو شتابان

بـا  ایـن هـمـه راهـی بـه وصـال تو ندارم

شاعر : شفیعی کدکنی

ای مـهـربان تر از برگ در بوسه های باران

بـیـداری  سـتـاره در چـشـم جـویـباران

 

آیـیـنـه  ی نـگـاهـت پیوند صبح و ساحل

لـبـخـنـد  گـاه گـاهـت صبح ستاره باران

 

بـازا  کـه در هـوایـت خـامـوشـی جـنونم

فـریـاد  هـا برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای  جـویـبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین  گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گـفـتـی  : به روزگاران مهری نشسته گفتم

بـیـرون  نـمـی توان کرد حتی به روزگاران

 

بـیـگـانـگـی ز حـد رفـت ای آشنا مپرهیز

زیـن عـاشـق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیـوار  زنـدگـی را زیـن گـونـه یـادگاران

 

ویـن  نـغـمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تـا  در زمـانـه بـاقـی ست آواز باد و باران

شاعر : شفیعی کدکنی

از هم گریختیم

و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ

بر خاک ریختیم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت

با آن همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو بازآمدم ولی

هر بار دیر بود

اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

دیگر اکنون دیری و دوری ست

کاین پریشان مرد

این پریشان پریشانگرد

در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است

سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن، چون در دریا، چشم

پای تا سر، چون صدف، گوش است

لیک در ژرفای خاموشی

ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد

کآن چه حالی بود؟

آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند

بود خوابی، یا خیالی بود؟

خامش، ای آواز خوان! خامش

در کدامین پرده می‌گویی؟

وز کدامین شور یا بیداد؟

با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی

این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟

چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او

که نشوید همت هیچ ابر و بارانش

پهنه ور دریای او خشکید

کی کند سیراب جود جویبارانش؟

با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟

خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند

عقده‌اش پیر است و پارینه

لیک دردش درد زخم تازه را ماند

گرچه دیگر دوری و دیری ست

که زبانش را ز دندانه‌اش

عاجگون ستوار زنجیری ست

لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ

بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه

ناگهان از خویشتن پرسد

راستی را آن چه حالی بود؟

دوش یا دی، پار یا پیرار

چه شبی، روزی، چه سالی بود؟

راست بود آن رستم دستان

یا که سایهٔ دوک زالی بود؟

شاعر : اخوان

تـو  را خـبـر ز دل بـی‌قرار باید و نیست

غم  تو  هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسـیـر  گـریـهٔ بـی‌اخـتـیـار خـویشتنم

فـغـان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چـو صـبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مـرا  ز بـادهٔ نـوشـیـن نـمـی‌گشاید دل

که  می  به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون  آتـش از آنـم کـه آتـشین گل من

مـرا  چـو پـارهٔ دل در کـنار باید و نیست

 

بـه  سـردمـهری باد خزان نباید و هست

بـه فـیـض‌بـخشی ابر بهار باید و نیست

 

چـگـونه  لاف محبت زنی که از غم عشق

تـو را چـو لـاله دلی داغدار باید و نیست

 

کـجـا  به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

بـه  سـان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهـی بـه شـام جدایی چه طاقتیست مرا

کـه  روز وصـل دلـم را قرار باید و نیست

شاعر : رهی معیری

 به نظر من این غزل شهریار یکی از زیباترین و با احساس ترین نمونه های شعر فارسی است ، درود بر روان این شاعر بزرگ ایران 

نـوشـتـم  ایـن غـزل نـغـز بـا سـواد دو دیده

کـه  بـلـکـه رام غـزل گـردی ای غـزال رمیده

 

سـیـاهـی  شـب هـجـر و امـیـد صبح سعادت

سـپـیـد کـرد مـرا دیـده تـا دمـیـد سـپـیـده

 

نـدیـده خـیـر جـوانـی غـم تـو کـرد مـرا پیر

بـرو  کـه پـیـر شـوی ای جـوان خـیـر نـدیده

 

بـه اشـک شـوق رساندم ترا به این قد و اکنون

بـه  دیـگـران رسـدت مـیـوه ای نـهال رسیده

 

ز  مـاه شـرح مـلـال تـو پـرسم ای مه بی مهر

شـبـی  کـه مـاه نـمـایـد مـلـول و رنگ پریده

 

بـهـار مـن تـو هـم از بـلبلی حکایت من پرس

کـه  از خـزان گـلـشـن خـارهـا به دیده خلیده

 

بـه گـردبـاد هـم از مـن گـرفـتـه آتش شوقی

که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

 

هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری است که ما را

کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریده

 

فـلـک بـه مـوی سـپید و تن تکیده مرا خواست

کـه  دوک و پـنـبـه بـرازد بـه زال پشت خمیده

 

خــبــر ز داغ دل شــهـریـار مـی شـوی امـا

در آن زمـان کـه ز خـاکـش هـزار لـالـه دمیده

شاعر : شهریار

از  تـو بـگـذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفـتـم از کـوی تو لیکن عقب سرنگران

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تـو بـمـان و دگـران وای به حال دگران

 

رفته  چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هـر  چـه آفـاق بجویند کران تا به کران

 

مـیـروم تـا کـه بـه صاحبنظری بازرسم

مـحـرم  مـا نـبـود دیـده کـوته نظران

 

دل چـون آیـنـه اهـل صـفـا می شکنند

کـه ز خـود بی خبرند این ز خدا بیخبران

 

دل مـن دار کـه در زلف شکن در شکنت

یـادگـاریست ز سر حلقه شوریده سران

 

گـل  ایـن باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لـالـه رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

ره بـیـداد گـران بـخـت من آموخت ترا

ورنـه  دانـم تـو کـجـا و ره بـیداد گران

 

سـهـل  بـاشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کـایـن  بـود عـاقـبت کار جهان گذران

 

شــهــریـارا غـم آوارگـی و دربـدری

شـورهـا در دلـم انگیخته چون نوسفران

شاعر : شهریار

زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد

زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

 

باور نمی کنم به من این زخم بسته را

 با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

 

 با اینکه در زمانه ی بیداد می توان

 سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد

 

 یا می توان که سیلی فریاد خویش را

 با  کینه ای گداخته بر گوش باد زد

 

 گاهی نمی توان به خدا حرف درد را

 با خود نگاه داشت و روز معاد زد

شاعر : محمد علی بهمنی

هی میرویم و جاده به جایی نمی رسد

قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد

 

چون کوه، پای حرف خودم  ایستاده ام

کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!

 

دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا

این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!

 

دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است

دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!

 

تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم

هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد

 

ما را برای در به دری آفریده اند

هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد

شاعر : حسین طاهری

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را ، نشُسته می پوشم

 

هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام

نرفته است که خود رابه عطر بفروشم

 

عجب مدار از این جوششی که در من هست

که من به هرم نفسهای توست...می جوشم

 

کجا به پیری وسستی وضعف روی آرم

منی ک آب حیات از لب تومی نوشم

 

به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه

برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم

 

برای آنکه بدانی که بر سر عهدم

برای آنکه بدانی نشد فراموشم

 

قسم به بوسه ی آخر...قسم به اشک تو...من

هنوز پیرهنم را ؛ نشُسته می پوشم

شاعر : حسین دلجو

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

 

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

 

به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست

سھم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه

 

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

 

صحبتی نیست اگر ھم گله ای ھست از اوست

می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

شاعر : فاضل نظری

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

 

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

 

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

 

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

 

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

 

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

 

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

 

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

 

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

 

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی

شاعر : رهی معیری

پرسی مرا که «عمر گران‌مایه چون گذشت؟

گاهی به غم گذشت وگهی درجنون گذشت

 

افسانه بود گویی و در گوش ما نماند

عمری که جمله‌جملة آن با فسون گذشت

 

بیرون ما چو غنچه اگر سبز می‌نمود

از خون دل لباب و گلگون درون گذشت

 

آویختیم خویشتن از تار لحظه‌ها

عمری چو عنکبوت همه سرنگون گذشت

 

بیش از ستاره‌ای نتوان بود در شبی

آن هم ببین ز دور فلک واژگون گذشت

 

آید صدای تیشه فرهادمان به گوش

شبدیز دشمنان مگر از بیستون گذشت؟

 

دیروز اگر «عبور» سخن تا گلو نبود

اینک سروده‌های متن از «خط‌ّ خون» گذشت

شاعر : موسوی گرمارودی

در وصـل هـم ز عـشـق تـو ای گل در آتشم

عـاشـق نـمـی شـوی که ببینی چه می کشم

 

بـا عـقـل آب عـشـق بـه یـک جو نمی رود

بـیـچـاره مـن کـه سـاخـتـه از آب و آتشم

 

دیـشـب سـرم بـه بـالـش نـاز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

 

پـروانـه  را شـکـایـتـی از جور شمع نیست

عـمـریـسـت  در هوای تو میسوزم و خوشم

 

خـلـقـم  بـه روی زرد بـخندند و باک نیست

شـاهـد  شـو ای شـرار مـحبت که بی غشم

 

بـاور  مـکـن کـه طـعـنـه طـوفـان روزگار

جــز  در هــوای زلـف تـو دارد مـشـوشـم

 

سـروی شـدم بـه دولـت آزادگـی کـه سـر

بـا  کـس فـرو نـیـاورد ایـن طـبع سرکشم

 

دارم چـو شـمـع سـر غـمـش بـر سر زبان

لـب مـیـگـزد چـو غـنچه خندان که خامشم

 

هـر  شـب چـو مـاهـتـاب به بالین من بتاب

ای  آفــتــاب دلـکـش و مـاه پـری وشـم

 

لـب بـر لـبـم بـنـه بـنـوازش دمـی چـونی

تـا بـشـنـوی نـوای غـزلـهـای دلـکـشـم

 

سـاز  صـبـا بـه نـالـه شـبـی گفت شهریار

ایـن  کـار تـسـت من همه جور تو می کشم

شاعر : شهریار

‌دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت

که هوش از سرم ربود

من جاودانی‌ام که پرستوی بوسه‌ات

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود

اما چه می‌ کنی

دل را که در بهشت خدا هم غریب بود...

شاعر فریدون مشیری

بر زمین افتاده پخشیده ست

دست و پا گسترده تا هر جا

از کجا؟ کی؟

کس نمی‌داند

و نمی‌داند چرا حتی

سال‌ها زین پیش

این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست

وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز

هیچ جز بیهوده نشنیده ست

کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده

وز کدامین سینهٔ بیمار

عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا

مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا

پخش مرده بر زمین، هموار

دیگر آیا هیچ

کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی

به چنین پیسی

تواند بود؟

من پرسم ، کیست تا پاسخ بگوید

از محیط فضل خلوت یا شلوغی

کیست؟ چیست؟

من می‌پرسم

این بیهوده

این تاریک ترس آور ، چیست؟

شاعر : اخوان

دارا جــهــان نــدارد، سـارا زبـان نـدارد

بـابـا سـتـاره ای در هـفـت آسـمان ندارد

 

کارون ز چشمه خشکید،البرز لب فروبست

حــتـا دل دمـاونـد،آتـش فـشـان نـدارد

 

دیـو  سـیـاه دربـند،آسان رهید و بگریخت

رسـتـم  در ایـن هـیـاهـو،گرز گران ندارد

 

روز  وداع خـورشـیـد،زایـنـده رود خشکید

زیـرا دل سـپـاهـان،نـقـش جـهان ندارد

 

بـر نـام پـارس دریـا،نـامـی دگـر نهادند

گـویـی کـه آرش مـا،تـیـر و کـمان ندارد

 

دریـای  مـازنـی هـا،بـر کـام دیگران شد

نـادر ز خـاک بـرخـیـز،مـیهن جوان ندارد

 

دارا ! کـجـای کـاری،دزدان سـرزمـیـنـت

بـر بـیـسـتـون نـویـسند،دارا جهان ندارد

 

آیـیـم بـه دادخـواهـی،فریادمان بلند است

امـا  چـه سـود ایـنـجـا، نـوشیروان ندارد

 

سرخ و سپید و سبز است، این بیرق کیانی

امـا صـد آه و افـسـوس، شـیر ژیان ندارد

 

کـو آن حـکـیـم توسی، شهنامه ای سراید

شـایـد کـه شـاعـر مـا، دیـگر بیان ندارد

 

هـرگـز نـخـواب کـوروش، ای مهرآریایی

بـی  نـام تـو، وطـن نیز، نام و نشان ندارد

شاعر : سیمین بهبهانی

ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده

 به سویت باز خواهم گشت ،

ای خورشید ،‌ ای خورشید

ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند

ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند

 تو را فریاد خواهم کرد ،‌

ای خورشید ،‌ ای خورشید

 

تـو آن پـرنـده ی رنـگـیـن آسمان بودی

کـه  از دیـار غـریـب آمدی به لانه ی من

چـو  مـوج بـاد کـه در پـرده ی حریر افتد

طـنـیـن بـال تـو پـیـچید در ترانه ی من

 

پـرت  ز نـور گـریـزان صـبح ،‌گلگون بود

تـنـت حرارت خورشید و بوی باران داشت

نـسـیـم بـال تـو عـطـر گل ارمغانم کرد

کـه  ره چـو باد به گنجینه ی بهاران داشت

 

چـو  از تـو مـژده ی دیـدار آفـتـاب شنید

دلـم تـپـیـد و بـه خود وعده ی رهایی داد

چـراغـی از پـس نـیـزار آسـمـان تـابید

کـه  آشـیـان مـرا رنـگ روشـنـایـی داد

 

تـرا  شـنـاخـتم ای مرغ بیشه های غریب

ولی  چه  سود ، که چون پرتوی گذر کردی

چـه  شـد کـه دیـر دریـن اشیان نپاییدی

چـه شـد کـه زود ازین آسمان سفر کردی

 

بـه  گـاه رفـتـنت ، ای میهمان بی غم من

خـمـوش مـانـدم و مـنـقـار زیر پر بودم

چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح

پــنــاه ســوی درخـتـان دورتـر بـردم

 

غم  گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک

مـرا در آتـش سـوزنـده ، زیستن آموخت

مـلـال دوریـت ای پـر کـشیده از دل من

بـه مـن طـریـقه ی تنها گریستن آموخت

شاعر : نادر نادر پور

افـسـوس ! ای کـه بار سفر بستی

کـی مـی تـوانـم از تو خبر گیرم ؟

گفتی  به  من که باز نخواهی گشت

امـا چـگـونـه دل ز تـو بـرگیرم ؟

 

دیـگـر  مـرا امـیـد نشاطی نیست

زین  لحظه ها که از تو تهی ماندند

زیـن  لـحظه ها که روح مرا کشتند

وانـگـه مـرا ز خویش برون راندند

 

گـر  شـعـر من شراره ی آتش بود

ایـنـک  بـه غیر دود سیاهی نیست

گـر زنـدگـی گـنـاه بـزرگـم بـود

زیـن پـس مـرا امید گناهی نیست

 

آری ، تـو آن امـیـد عـبـث بـودی

کـاخـر  مـرا بـه هـیـچ رها کردی

بی آنکه خود به چاره ی من کوشی

گـفـتـی کـه درد عـشق دوا کردی

 

چـشـم تو آن دریچه ی روشن بود

کـز آن رهـی بـه زنـدگـیـم دادند

زلـف  تـو آن کـمـنـد اسـارت بود

کـز  آن نـویـد بـنـدگـیـم دادنـد

 

ایـنـک تـو رفـتـه ای و خـدا داند

کـز  هـر چـه بـازمـانده ، گریزانم

دیـگـر  بـدانـچـه رفـته نیندیشم

زیـرا از آنـچـه رفـتـه پـشـیمانم

 

خـواهـم رهـا کـنـم همه هستی را

زیـرا  در آن مـجـال درنگم نیست

در دل هـــزار درد نــهــان دارم

زیـرا  دلـی ز آهـن و سنگم نیست

شاعر نادر نادرپور

مَپَسند که دور از تو برای تو بمیرم

صید تو شدم تا که به پای تو بمیرم

 

 هر عضو ز اعضای تو غارتگر دلهاست

ای آفت جان بهر کجای تو بمیرم

 

 گر عمر ابد خواهم از آنست که خواهم

آنقدر نمیرم که به جای تو بمیرم

 

با من همه لطف تو هم از روی عتابست

تا هم ز جفا، هم ز وفای تو بمیرم

 

 آخر دل حساس ترا کُشت «امیرا»

ای کُشته احساس، برای تو بمیرم

شاعر:امیری فیروزکوهی

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی

دیدم که افتادی پی آزار من روزی

 

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی

هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

 

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما

سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

 

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم

دیوانه بر می گردی از تکرار من روزی

 

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد

یکباره خون آبیِ خودکار من روزی

 

هر زن به چشمم خیره شد، گم کرده ای رایافت

پس «هر کسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

 

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم

هرچند می خندی به این اقرار من روزی

شاعر : مهدی فرجی

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی

نمی بینم تو را، ابری ست در چشم تَرم یعنی

 

سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی

 

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی

 

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟

 

اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی

 

تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی

 

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی

شاعر : مهدی فرجی

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیدهٔ شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

شاعر : فروغ فرخزاد

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

 

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

 

کی ام، شکوفه اشکی که درهوای تو هرشب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

 

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

 

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

 

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

 

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

 

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

 

به روی بخت ز دیده، ز چهرعمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

 

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به هنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

چـو ابـرویـت نـچـمیدی به کام گوشه نشینی

برو که چون من وچشمت به گوشه ها بنشینی

 

چـو  دل بـه زلـف تو بستم به خود قرار ندیدم

بـرو  کـه چـون سـر زلـفت به خود قرار نبینی

 

بـه  جـان تـو کـه دگر جان به جای تو نگزینم

کـه  تـا تـو باشی و غیری به جای من نگزینی

 

ز بـاغ عـشـق تـو هـرگـز گلی به کام نچیدم

بـه روز گـلـبـن حـسـنـت گلی به کام نچینی

 

نـگـیـن  حـلـقـه رندان شدی که تا بدرخشد

کـنـار  حـلـقـه چـشـمـم بـه هر نگاه نگینی

 

کـسـی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت

چـو مـن نـداده چـه داند که غارت دل و دینی

 

خـوشـم کـه شـعـله آهم به دوزخت کشد اما

چـه مـی کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی

 

خـدای را کـه دگـر آسـمـان بـلـا نـفـرستد

تـو خـود بـدیـن قـد و بـالا بلای روی زمینی

 

تـو  تـشـنـه غـزل شهریار و من به که گویم

کـه شـعـرتـر نـتـراود بـرون ز طـبع حزینی

شاعر : شهریار

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ

من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

 

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس

بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

 

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم

چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

 

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

 

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!

اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شاعر : فاضل نظری

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

بدون تردید منظومه لیلی و مجنون نظامی بزرگ ، یکی از زیباترین آثار ادبی ایران و جهان است و قطعه وفات مجنون بر روضه لیلی از زیباترین و تاثیرگذارترین بخشهای این منظومه شگفت ، از خواندن آن لذت ببرید .

انـگـشـت کـش سـخن سرایان

ایـن  قـصـه چـنـین برد به پایان

 

کـان سـوخـتـه خـرمـن زمـانـه

شـد خـرمـنـی از سـرشـک دانه

 

دسـتـاس  فـلک شکست خردش

چـون  خـرد شـکـست باز بردش

 

زانـحـال کـه بـود زارتـر گـشت

بــی‌زورتــر  و نـزارتـر گـشـت

 

جـانـی ز قـدم رسـیـده تـا لـب

روزی بـه سـتـم رسـیـده تا شب

 

نــالــنــده ز روی دردنــاکــی

آمــد سـوی آن عـروس خـاکـی

 

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سِحر صوتت جذبه ی داوود با خود داشت

 

بهشتت  سبزتر از وعده ی شداد بود اما

برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت

 

ببخشایم اگر  بستم دگر  پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

 

«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

- دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت

 

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

شاعر : محمد علی بهمنی

ا چهره‌های گریان می‌خندند،

وین خنده‌های شکلک نابینا

بر چهره‌های ماتم‌شان نقش است

چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.

 

خندند مسخ‌گشته و گیج و منگ،

مانندِ مادری که به امرِ خان

بر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خندد

ساید ولی به دندان‌ها، دندان!

دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

 

از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

 

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

 

مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد

یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی

 

شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

 

نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

شاعر محمد علی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.

شاعر : محمد علی بهمنی