تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیباترین غزلهای فارسی» ثبت شده است

نمی‌داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه‌ام فهمید مدت‌هاست، مدت‌هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود خیره‌ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست!

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می‌کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

شاعر : فاضل نظری

بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود

بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود

 

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟

اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود

 

گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد

تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

 

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد

بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود

 

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز

دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود

 

در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه

در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود

 

شاعر: فاضل نظری

یک رود و صد مسیر، همین است زندگی

با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

 

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه

ای رود سربه زیر! همین است زندگی

 

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

 

برگِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید

این «رنج» دلپذیر همین است زندگی

 

پرواز در حصار، فروبسته حیات

آزاد یا اسیر، همین است زندگی

 

چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن

«لبخند» ناگریز، همین است زندگی

 

دلخوش به جمع‌کردن یک مشت «آرزو»

این «شادی» حقیر همین است زندگی

 

با «اشک» سر به خانه دلگیر «غم» زدن

گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی

 

لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو

از ما به دل مگیر، همین است زندگی

 

شاعر: فاضل نظری

درد یک پنجره را پنجره ها می‌فهمند

معنی کور شدن را گره ها می‌فهمند

 

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می‌فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

شاعر : کاظم بهمنی

 

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد

هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

 

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار

گاه مثل نوعروسان،بیخبرکِل می کشد

 

کجرویهای "فُضیل"این نکته را معلوم کرد

عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

 

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ

عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

 

دوست مست وچشم من مست است ومیدانم دریغ

دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد!

شاعر : حسین جنتی

قاصدک‌های پریشان را که با خود باد برد

با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

 

ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند

سیل وقتی خانه‌ای را برد از بنیاد برد

 

عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست

در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد

 

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها

هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد

 

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر

هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد

 

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست

هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد

 

شاعر: فاضل نظری

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست

که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

 

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند

همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

 

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

 

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

 

کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

شاعر: فاضل نظری

با زبان گریه از دنیا شکایت می‌کنم

از لب خندان مردم نیز، حیرت می‌کنم

 

از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده‌اند

در کنار دیگران احساس غربت می‌کنم

 

بی سبب عمر گرانم را نبخشیدم به عشق

من به هر کس دشمنم باشد محبت می‌کنم

 

سرگذشتم بس که غمگین است حتیٰ سنگ‌ها

اشک می‌ریزند تا از خویش صحبت می‌کنم

 

بهترین نعمت سکوت است و منِ بی همزبان

با زبان واکردنم کفران نعمت می‌کنم!

 

شاعر: سجادسامانی

پیش از این دلخوش به این بودم که میخواهی مرا

آه ! می خواهی ولی ... تنها هر از گاهی مرا

 

تو همان عاقل بمان و من همان عاشق ، بس است

عشق از ظن تو این اندیشه ی واهی مرا

 

شاعری یک حسن دارد ... آن هم اینکه از جهان

یک قلم کافی است با یک کاغذ کاهی مرا

 

کاش من هم یک برادر داشتم مثل شغاد

کاش می بلعید ناغافل شبی چاهی مرا

 

آنچه دنیا داده را بگذار تقسیمش کنیم   :

شادی مقصد تو را ... اندوه ِ گمراهی مرا

 

خسته و دلگیرم اما ... باز می گویی برو

بیش از این ها خسته و دلگیر می خواهی مرا

شاعر : علی اکبر آغاسیان

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا

 

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد

به هر زبان بنویسند داستان مرا

 

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم

گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

 

سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز

شکسته در دل خود صورت جوان مرا

 

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه

خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

 

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

 

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد

بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا

 

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو

بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

 

تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

شاعر : امید صباغ نو

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن 

 

آن روز که من دل به سر زلف تو بستم

دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن

 

ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد

در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن

 

یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم

این‌بار قدم روی قدم سرزنشم کن

 

من سایه‌ی پنهان شده در پشت غبارم

آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن

 

شاعر : فاضل نظری

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی!

 

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می‌شکوفانی

 

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد

که تنها بر لب نوش تو می‌زیبد، گل افشانی

 

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه‌ای از آن به چشمانم بنوشانی

 

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند

سخن ها بر لب «سعدی»، قلم ها در کف «مانی»

 

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می‌بینی

امیدِ من! چرا قدر نگاهت را نمی‌دانی؟

شاعر : حسین منزوی

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

تصوری هم از آن باغ ِ ارغوانی نیست!

 

پر از هراس و امیدم ، که هیچ حادثه‌ای

شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

 

ز دست عشق به‌جز خیر، برنمی‌آید

وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست

 

درختها به من آموختند فاصله‌ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

 

به روی آینه پرغبار من بنویس

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

شاعر : فاضل نظری

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

 

آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

 

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

 

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

 

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

 

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

شاعر : حسین منزوی

مثل گنجشکی که طوفان لانه‌اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

 

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و

سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

 

ناسزا گاهی پیامِ عشق دارد با خودش

این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است

 

غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند

تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

 

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد

آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است

 

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند

تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است

شاعر : کاظم بهمنی

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت

ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت

 

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم

از اشک روان آینه ای بر سر راهت

 

بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود

در بارگه سلطنت عشق ، گناهت

 

آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم

آینده ی خود در نگه چشم سیاهت

 

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم

بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

 

بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت

ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست

بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

 

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار

باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست

 

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت

کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست

 

خانه‌ای بر سر خود ریخته‌ایم اما عشق

همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

 

باد، پیغام رسان من و او خواهد ماند

گرچه خود بی‌خبر از بوسه ی پنهانی ماست

شاعر : فاضل نظری

پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اَش بامن

سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانه اش با من

 

که می گوید که می نتوان زدن بی جام و پیمانه

شراب از لعل گلگونت بده پیمانه اش با من

 

مگر نشنیده ای گنجینه در ویرانه دارد جای

عیان کن گنج حسنت ای پری ویرانه اش با من

 

زسوزعشق لیلی درجهان مجنون شد افسانه

تو مجنونم بکن در عشق خود افسانه اش بامن

 

بگفتم صیدکردی مرغ دل نیکو نگهدارش

سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من

 

زترک می اگر رنجید از من پیر میخانه

نمودم توبه زین پس رونق میخانه اش با من

 

پی صید دل ان بلبل دستان سرا حامد

به گلزار از غزل دامی بگستردانه اش با من

شاعر : حمید تقوی

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

 

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم

در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

 

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود

سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

 

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای

میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

 

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید

که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

 

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است

و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی

شاعر : حسین منزوی

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان 

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان 

 

هر غزل گرچه خود از دردی و داغی میسوخت 

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

 

گفتی: از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد 

بغضشان شیونشان ضجه‌ی زیر و بمشان 

 

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان 

 

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند 

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان 

 

این غزل‌ها همه جانپاره دنیای منند

لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان

 

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند 

بی‌صدا باد دگر زمزمه‌ی مبهمشان 

 

شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود 

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

شاعر : محمد علی بهمنی

نیمی  از جان مرا بردی ، محبت داشتی

نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

 

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

 

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

 

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

 

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

 

شاعر : سجاد سامانی

باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن

با من دم از هوای کسِ دیگری بزن

 

پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت

روزی به آشیانه ی من هم سری بزن

 

ای دل به جنگ جمع رقیبان شتاب کن

سرباز نیمه جان! به صف لشگری بزن

 

درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت

ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن

 

شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم

ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن...

شاعر : سجاد سامانی

نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم

که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

 

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه

از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

 

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟

سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

 

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم

نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

 

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت

به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

 

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:

"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

شاعر : سجاد رشیدی پور

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

 

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

 

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

 

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

 

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

 

شاعر : سجاد سامانی

نمی گویم به این دیوانه بازیهایم عادت کن 

فقط مثل گذشته با دل تنگم رفاقت کن

 

گرفته جنگل تنهایی ام را درد در آغوش

بیا آتش بزن، قلبِ مرا از درد راحت کن

 

تویی که مثل برمودا دلم را جذب خود کردی

به عشق دخترانِ چشم رنگی هم حسادت کن

 

بیا و مرد باش و کمتر از آنی که می بینم

مرا با گرگهای هرزه گرد بیشه قسمت کن

 

دلم یخ بسته، اسکیموی شرقی، با دمِ گرمت

کمی از این دلِ یخ بسته ی قطبی حمایت کن

 

نیوتن گفت آری، هر عمل، عکس العمل دارد

تو هم "قانونِ دوّم شخص عاشق" را رعایت کن

شاعر : امید صباغ نو

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

 

مگر که خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟

 

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

 

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

 

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من

 

اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

 

هوای بی تو پریدن نداشتم آری

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

 

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!

شاعر : محمد علی بهمنی

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده

تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

 

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد

کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

 

نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر

درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

 

غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی

که از لبخندهای تلخ استهزاء ، سر خورده

 

شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم

به خاک افتاده ام ، در راه او بر صد نفر خورده

 

هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست

که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده 

شاعر : سید سعید صاحب علم

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید

چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

 

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد

که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

 

به رهگذار طلب آبروی خویش مریز

که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

 

ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی

که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید

شاعر : رهی معیری

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

 

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

 

سرای خانه بدوشی حصار عافیت است

صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟

 

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟

 

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟

 

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما

به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟

 

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست

تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟

 

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

شاعر: رهی معیری

پیش بیا‌! پیش بیا‌! پیش‌تر !

تا که بگویم غم دل بیش‌تر

 

دوسترت دارم از هر‌چه دوست

ای تو به من از خود من خویش‌تر

 

دوست‌تر از آن که بگویم چه‌قدر

بیش‌تر از بیش‌تر از بیش‌تر

 

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویش‌تر

 

هیچ نریزد به‌جز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر

 

فوت وفن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه ‌اندیش‌تر

شاعر : قیصر امین پور

تـو خـواهـی رفـت، دیـگـر حرف چندانی نمی ماند

چـه بـایـد گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟

 

بــمــان و فــرصـت قـدری تـمـاشـا را مـگـیـر از مـا

تـو تـا آبـی بـنـوشـانـی بـه مـن، جـانـی نمی ماند

 

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست

بــرای اهــل دریــا شــوق بــارانــی نــمــی مــانـد

 

هـمـیـن امـروز داغـی بـر دلـم بـنـشان که در پیری

بــرای غــصــه خــوردن نـیـز دنـدانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر دسـتـم بـه نـاحـق رفـتـه در زلـف تـو مـعذورم

بــرای دســتــهــای تــنــگ، ایــمـانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر ایـنـگـونـه خـلـقـی چـنگ خواهد زد به دامانت

بــه مـا وقـتـی بـیـفـتـد دور، دامـانـی نـمـی مـانـد

 

بـخـوان از چـشـم هـای لـال مـن، امـروز شـعرم را

کــه فــردا از مــنِ دیــوانــه، دیـوانـی نـمـی مـانـد

شاعر : حسین زحمتکش

مــی روم امـا مـرا بـا اشـک هـمـراهـی مـکـن

بـر نـخـواهـم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

 

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی

کـار سـخـتـی میکنی از خویش میکاهی، مکن

 

صـبـحـدم خـاکـسـتـرم را بـا نـسیم آغشته کن

داغ را مــحـصـور در بـزم شـبـانـگـاهـی مـکـن

 

آه! امــشــب آب نـه ، آتـش گـذشـتـه از سـرم

بـا مـن آتـش گـرفـته هر چه می خواهی مکن

 

پـیـش پـای خویش میخواهی که مدفونم کنی

در ادای دیــن خـود ایـن قـدر کـوتـاهـی مـکـن

شاعر : سید مهدی موسوی

گــاهــی چــنــان بــدم کـه مـبـادا بـبـیـنـیـم

حـــتـــی اگــر بــه دیــده رویــا بــبــیــنــیــم

 

مـن صـورتـم بـه صورت شعرم شبیه نیست

بــر ایــن گــمـان مـبـاش کـه زیـبـا بـبـیـنـیـم

 

شاعر شنیدنی ست ولی میل میل ِ توست

آمــاده‌ای کــه بــشــنــوی‌ام یــا بــبــیــنـیـم

 

ایــن واژه‌هــا صــراحــت تــنـهـایـی مـن انـد

بــا ایــن هــمـه مـخـواه کـه تـنـهـا بـبـیـنـیـم

 

مـبـهـوت مـی‌شـوی اگـر از روزن ات شـبی

بــی خـویـش در سـمـاع غـزل‌هـا بـبـیـنـیـم

 

یــک قــطــره‌ام و گـاه چـنـان مـوج مـی‌زنـم

در خــود کــه نــاگــزیــری دریــا بــبــیــنــیـم

 

شب‌های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا تـــو بـــا چـــراغ بــیــا تــا بــبــیــنــیــم

شاعر : محمد علی بهمنی

مــن کــیــســتــم ز مــردم دنــیــا رمــیـده‌ای

چـون کـوهـسـار پـای بـه دامـن کـشـیـده‌ای

 

از ســوز دل چــو خــرمــن آتــش گـرفـتـه‌ای

وز اشـک غـم چـو کـشـتی طوفان رسیده‌ای

 

چـون شـام بـی رخ تـو بـه مـاتـم نشسته‌ای

چــون صــبــح از غــم تــو گـریـبـان دریـده‌ای

 

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل

آزرده ام چــو گــوش نــصـیـحـت شـنـیـده‌ای

 

رفـــت از قــفــای او دل از خــود رمــیــده ام

بــی تــاب تــر ز اشــک بــه دامــن دویــده‌ای

 

مـا را چـو گـردبـاد ز راحـت نـصـیـب نـیـسـت

راحـــت کـــجـــا و خـــاطـــر نـــاآرمـــیــده‌ای

 

بـیـچـاره‌ای کـه چـاره طـلـب مـی کند ز خلق

دارد امــــیـــد مـــیـــوه ز شـــاخ بـــریـــده‌ای

 

از بـس کـه خـون فـرو چـکـد از تـیـغ آسـمان

مـانـد شـفـق بـه دامـن در خـون کـشـیده‌ای

 

بــا جــان تــابــنــاک ز مــحـنـت سـرای خـاک

رفــتــیـم هـمـچـو قـطـرهٔ اشـکـی ز دیـده‌ای

 

دردی کـــه بــهــر جــان رهــی آفــریــده‌انــد

یــا رب مــبــاد قــســمــت هــیـچ آفـریـده‌ای

شاعر : رهی معیری

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم...؟

 

دل پر از شوق رهاییست ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم...

 

چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم...

 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

 

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم

خانه ای را که فروریخته بر پا دارم

شاعر : فاضل نظری

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟

چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟!

 

مگر سرنوشت منی اینقدَر

غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟

 

مرا دوست داری ولی تا کجا؟

مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

 

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم

جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

 

تو هم مثل باران که نفرین شدست

بیایی زیادی، نیایی کمی

 

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلیست

بگو باز باران! بگو نم‌نمی…… 

شاعر : مژگان عباسلو

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت میطلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر بیتی

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

شاعر : فرامرز عرب عامری

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

 

در سنگسار ، آینه ای را که می برند

شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

 

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

 

امکان رستگاری من گر نبوده است

بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

 

با نیت بهشت اگرم آفریده است

می راندم به سوی جهنم چرا خدا

 

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو

کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

 

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم

تا از عصا نساخته است اژدها خدا

شاعر : فاضل نظری

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگینتر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

با شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون اینه در خدمتت باشم

 

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

شاعر: حسین منزوی