تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سجاد سامانی» ثبت شده است

نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر

نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر


اگر چه از غم هر آدمی خبر دارم

خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر


چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ

به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر


چو شمع،گریه از این می کنم که غیر از رنج

نبوده است سرم گرم عالمی دیگر


برای مست شدن کافی است اما کاش

برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر

شاعر : سجاد سامانی 

به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم


دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است

که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم


که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ

به دست دشمنم افتاده است شمشیرم


به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز

یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم


بهار ، بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف

اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم

شاعر : سجاد سامانی

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

شاعر : سجاد سامانی 

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

شاعر :سجاد سامانی 

سرد بودن با مرا دیوار یادت داده است

نارفیق بی‌مروّت ، کار یادت داده است


توبه‌ات از روزهایم عشقبازی را گرفت

آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است


دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی

گردش دنیا فقط آزار یادت داده است


عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو

دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟


عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار

از وفاداری همین مقدار یادت داده است

شاعر : سجاد سامانی 

به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

 

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

 

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

 

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

 

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد ، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

 

شاعر : سجاد سامانی

چنان طنین صدای تو برده از هوشم

که از صدای خود آزرده می شود گوشم

 

من از هراس شبیخون روزگار خبیث

لباس جنگ به هنگام خواب می پوشم

 

چون آفتاب به هر ذره ای نظر دارم

به روی هیچ کسی بسته نیست آغوشم

 

تو در دل منی و دیگران نمی دانند

تو آتشی و من آتشفشان خاموشم

 

غبار آینه ی چشم های مست توام

تو چشم بسته ای و کرده ای فراموشم

شاعر : سجاد سامانی