تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین منزوی» ثبت شده است

جز همین دربه در دشت و صحاری بودن

ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن

 

چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکیست

از کبوتر شدن و باز شکاری بودن

 

دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی

در قفس عاشق آواز قناری بودن

 

چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین

این یهودا صفتان را ز حواری بودن

 

مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش

که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن

 

گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است

دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن

 

عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش

آنکه می خواست زهر وسوسه عاری بودن

 

باز "بودن و نبودن؟ " اگر این است سوال

همچنان "بودن" اگر با توام آری "بودن! "

 

دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند

تو و در قلعه یک یاد حصاری بودن ؟

 

آتش عشقی از امروز بتابان تا کی

زیر خاکستر پیراری و پاری بودن ؟

شاعر : حسین منزوی

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را شب ای شب من !

که در محاق تو دیریست تا که ماه من است

شاعر : حسین منزوی

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

شاعر : حسین منزوی