باید از رود گذشت باید از رود اگر چند گل آلود گذشت بال افشانی آن جفت کبوتر را در افق می بینی که چنان بالابال دشت ها را با ابر آشتی دادند ؟ راستی ایا می توان رفت و نماند راستی ایا می توان شعری در مدح شقایق ها خواند ؟ |
شاعر : شفیعی کدکنی |
باید از رود گذشت باید از رود اگر چند گل آلود گذشت بال افشانی آن جفت کبوتر را در افق می بینی که چنان بالابال دشت ها را با ابر آشتی دادند ؟ راستی ایا می توان رفت و نماند راستی ایا می توان شعری در مدح شقایق ها خواند ؟ |
شاعر : شفیعی کدکنی |
زندگی نامه ی شقایق چیست ؟ رایت خون به دوش وقت سحر نغمه ای عاشقانه بر لب باد زندگی را سپرده در ره عشق به کف باد و هرچه باداباد |
شاعر : شفیعی کدکنی |
همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلکش برگ چیست در بازی آن ابر سپید روی این آبی آرام بلند که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خندهء جام که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری نه به ابر نه به آب نه به برگ نه به این آبی آرام بلند نه به این خلوت خاموش کبوترها نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح بغض پاینده هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را میشنوم می بینم
من به این جمله نمی اندیشم به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم تو بدان این را تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر تو ببند تو بخواه پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ابر هوا را تو بخوان تو بمان با من تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش |
شاعر : فریدون مشیری |
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید:
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه، محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن آب، آیینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! |
شاعر : فریدون مشیری |
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟ کجا باید صدا سر داد ؟ در زیر کدامین آسمان روی کدامین کوه ؟ که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد کجا باید صدا سر داد ؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر آسمان کور است نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . به دوشم گرچه بار غم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختی هاست نمی خواهم از این جا دست بردارم تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . دلم با صد هزاران رشته با این خلق با این مهر با این ماه با این خاک با این آب ... پیوسته است . مراد از زنده ماندن امتداد خورد و خوابم نیست توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . جهان بیمار و رنجور است . دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم بمانم تا عدالت را برافرازم بیفروزم خرد را مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردائی چه دنیائی جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... نمی خواهم بمیرم ای خدا ای آسمان ای شب نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زور است ؟ |
شاعر : فریدون مشیری |
سر کرده در برف غبارآلود پیری آموخته از کبک ، رسم سر به زیری با او چه خواهم گفت آن روز ؟ با او که خورشیدی جوان است با او که سر بر می کشد چون پیچک تر از خاک خشک هستی من خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است با او چه خواهم گفت آن روز ؟ آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟ آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟ آیا نخواهد گفت با من بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟ با او چه خواهم گفت آن روز ؟ چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟ آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟ از آن که یک شب هم ندیدی رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟ آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟ در شعر من چون آرزوی مرگ بیند در دل نخواهد گفت : آمین ؟ آیا نگاه من تواند خواست از او حرمت نهان موی برفین پدر را ؟ آیا نگاهش را تواند داد پاسخ چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟ با من چهخواهد گفت آن روز؟ چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم با پنجه های گریه بفشارد گلویم بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه از تابش خورشید رویش ، برف مویم او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من نقشی تواند دید از بیزاری خویش من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟ گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش |
شاعر : نادر نادرپور |
مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت با نطفه ای که در دل او می تپید گفت زهدان آهکین من ای تخم چشم من زندان تیره نیست سرشار از فروغ زلال سپیده است پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان خورشید در سپیده ی آن آرمیده است شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت |
شاعر : نادر نادرپور |
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود |
اگر ماه بودم بهرجا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم بهرجا که بودی سر رهگذار تو جا می گرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من می نشستی وگر سنگ بودی بهرجا که بودم مرا می شکستی مرا می شکستی |
شاعر : فریدون مشیری |
کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشگ هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله می زد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دل های خسته پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم |
شاعر : فروغ فرخزاد |
در کتاب چار فصل زندگی صفحه ها پشت سرِ هم می روند هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند لحظه ها با شادی و غم می روند...
گریه، دل را آبیاری می کند خنده، یعنی این که دل ها زنده است... زندگی، ترکیب شادی با غم است دوست می دارم من این پیوند را گر چه می گویند: شادی بهتر است دوست دارم گریه با لبخند را |
شاعر : قیصر امین پور |
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها |
از هم گریختیم و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم جان من و تو تشنه پیوند مهر بود دردا که جان تشنه خود را گداختیم بس دردناک بود جدایی میان ما از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت و آن عشق نازنین که میان من و تو بود دردا که چون جوانی ما پایمال گشت با آن همه نیاز که من داشتم به تو پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود من بارها به سوی تو بازآمدم ولی هر بار دیر بود اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش سرگشته در کشاکش طوفان روزگار گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش |
شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه) |
دیگر اکنون دیری و دوری ست کاین پریشان مرد این پریشان پریشانگرد در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن جمله تن، چون در دریا، چشم پای تا سر، چون صدف، گوش است لیک در ژرفای خاموشی ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد کآن چه حالی بود؟ آنچه میدیدیم و میدیدند بود خوابی، یا خیالی بود؟ خامش، ای آواز خوان! خامش در کدامین پرده میگویی؟ وز کدامین شور یا بیداد؟ با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟ چرکمرده صخرهای در سینه دارد او که نشوید همت هیچ ابر و بارانش پهنه ور دریای او خشکید کی کند سیراب جود جویبارانش؟ با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟ خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند عقدهاش پیر است و پارینه لیک دردش درد زخم تازه را ماند گرچه دیگر دوری و دیری ست که زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجیری ست لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه ناگهان از خویشتن پرسد راستی را آن چه حالی بود؟ دوش یا دی، پار یا پیرار چه شبی، روزی، چه سالی بود؟ راست بود آن رستم دستان یا که سایهٔ دوک زالی بود؟ |
شاعر : اخوان |
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود من جاودانیام که پرستوی بوسهات بر روی من دری ز بهشت خدا گشود اما چه می کنی دل را که در بهشت خدا هم غریب بود... |
شاعر فریدون مشیری |
بر زمین افتاده پخشیده ست دست و پا گسترده تا هر جا از کجا؟ کی؟ کس نمیداند و نمیداند چرا حتی سالها زین پیش این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز هیچ جز بیهوده نشنیده ست کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده وز کدامین سینهٔ بیمار عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا پخش مرده بر زمین، هموار دیگر آیا هیچ کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی به چنین پیسی تواند بود؟ من پرسم ، کیست تا پاسخ بگوید از محیط فضل خلوت یا شلوغی کیست؟ چیست؟ من میپرسم این بیهوده این تاریک ترس آور ، چیست؟ |
شاعر : اخوان |
ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده به سویت باز خواهم گشت ، ای خورشید ، ای خورشید ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند تو را فریاد خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
|
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیدهٔ شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست |
شاعر : فروغ فرخزاد |
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ |
ا چهرههای گریان میخندند، وین خندههای شکلک نابینا بر چهرههای ماتمشان نقش است چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخگشته و گیج و منگ، مانندِ مادری که به امرِ خان بر نعشِ چاکچاکِ پسر خندد ساید ولی به دندانها، دندان! |
موجها خوابیده اند ، آرام و رام طبل توفان از نو افتاده است چشمه های شعله ور خشکیده اند آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی آید به گوش دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناکان بی فغان و بی خروش |
شعر بلند مسافر سروده ای زیبا از سهراب سپهری |
سفر مرا به زمینهای استوایی برد. و زیر سایه آن « بانیان» سبز تنومند چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب میآیم، کجاست سایه؟ |
منشین با من ، با من منشین تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟ تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟ یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست در دم این نیست ولی در دم این است که من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم |
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود انگار جیوه در دل من آب میکنند پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم خاموش و خوفناک همه می گریختند میگشت آسمان که بکوبد به مغز من دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان میآمد و بمغز من آهسته میخلید : تنها شدی پسر . |
به خوابم گام میداری... و در عمق نگاهت.... خوشه ای از عشق می لرزد سکوتت می زند بر التهاب لحظه ها دامن کجا رفته است فرهادی... که عشقش می تراشد....کوه چون آهن نگاهت می پرد از خواب رویایم تو گویی که فراموشت شده قانون دلتنگی.... و یاحتی نمی خواهی بشویی از رخ آینه ها ....رنگی به خواب کودکی سوگند که از یادم نخواهی رفت.... همیشه در افق های طلایی رنگ احساسم بسان چوبی قابی که بر دیوار می خشکد... عزیز و جاودان هستی.... |
شاعر : شراره انگالی |
در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی او را شناختم او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت در چشم او هزار نوازش به خواب بود او را شناختم از نسل ماه بود اندامش از نوازش مهتابهای دور رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود او را در آن نگاه نخستین شناختم اما نگاه منتظرم بی جواب ماند بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند او را شناختم همزاد جاودانی من بود و ، نام او چون نام من به گوش خدا آشنا نبود می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود |
شاعر : نادر نادرپور |