تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

به صد یلدا الهی زنده باشی

انار و سیب و انگور خورده باشی 

اگر یلدای دیگر من نباشم 

تو باشی و تو باشی و تو باشی 

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را


شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم

که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را


پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین

عرق می‌ریزم و پایین می‌اندازم سر خود را‌


زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان

مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را


زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم

ولی بالش نخواهم کرد بال پرپر خود را

شاعر : محمد مهدی سیار

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

شاعر : سجاد سامانی 

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ


سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب


دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان


« آواز سگها »

زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟


کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن


وز آن ته مانده های سفره خوردن
وگر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی


ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید


گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم


خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب


« آواز گرگها»

زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد مانند سگها باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است


شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما


نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی 


دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه


دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت


بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست


درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد

شاعر : اخوان ثالث 

این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست

این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست


ای حسنت از تکلّف آرایه بی نیاز

اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست


در فکر دلبری ز من بینوا مباش

صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست


شب های مه گرفته ی مرداب بخت من

ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست


گمراهی مرا به حساب تو می نهند

این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست


ای عمر! چیستی که  به هر حال عاقبت

جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست

شاعر : فاضل نظری

پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها

ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها


این برکه ها برای تو بسیار کوچک اند

جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها


آراسته ست ظاهر رنگین کمان ولی

چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها


یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری

دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها


من چند روز پیش دلی را شکسته ام

من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!

شاعر : علیرضا بدیع 

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را


شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم

که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را


پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین

عرق می‌ریزم و پایین می ‌اندازم سر خود را‌


زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان

مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را


زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم

ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را

شاعر : محمد مهدی سیار

سرودمت نه به زیبایی خودت شاید

که شاعر تو یکی چون خود تو می باید


لبم عطش زده ی بوسه نیست ، حرف بزن!

شنیدنت عطش روح را می افزاید


یکی قرینه تنهائی ام ،نفس به نفس

تو را پسند غزل های من می آراید


من من!آی...من من!دقائق گنگی است

رسیده ایم به می آید و نمی آید


همیشه عشق مرا تا غروب ها برده است

که آفتاب از این بیشتر نمی پاید

شاعر : محمد علی بهمنی