تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام

چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام

 
بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند

بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام

 
با شور و شوق می رسم و طرد می شوم

موجم ، به هر طرف که بیایم ، زیادی ام

 
همچون نفس غریب ترین آمدن مراست

تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام
 

جان مرا مگیر خدایا که بعد ِ مرگ

در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

 
قرآن به استخاره ورق خورد ! کیستم ؟

بین برادران خودم هم زیادی ام

شاعر : فاضل نظری 

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!

از من همین که دست کشیدی تو را سپاس


با من که آسمان تو بودم روا نبود

چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس


آیینه ای به دست تو دادم که بنگری

خود را در این جهان پر از حیرت و هراس


پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟

کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس


دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!

روزی به امر کردن و روزی به التماس


مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار

چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

شاعر : فاضل نظری 

دستان نوازشگر من گشته وبالم

از تهمت سنگی که تو بستی به دو بالم


هرکس که خبردار شد از قصه ی قهرت

خندید به حرف تو و گریید به حالم!


پرسیدم از آینده و نشنیده گرفتی

همواره همین بوده جوابت به سوالم


هرچند که فواره ای و رو به صعودی

هرچند که مردابم و محکوم زوالم


من تشنه ی دیدار تو ام جنگل اسرار

تو تشنه ی خون منی ای ماده غزالم!


بعد از من اگر رام شود، باد حرامش!

این ماده غزالی که نشد صید حلالم!

شاعر : علیرضا بدیع

مقابل خودمم بس که منحنی شده ام

من شنیدنی امروز دیدنی شده ام


منی که با همه تردید باورم شده بود

خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام


منی که با من خود نیز ناتنی است هنوز

منی که با من گم کرده ام تنی شده ام
 

منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات

برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام
 

چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم

گمان کنید گرفتار کودنی شده ام

 
وهیچ چیز به جز حیرتم به حافظه نیست

قبول می کنم آری نگفتنی شده ام


عبور کرده ام ازعمق روزنی که نبود

و باز متهم نشر روشنی شده ام


اگر چه منحنی خواستگاه خویشتنم

تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام

 
چه فرق ؟ شعرخروشی است درنهاد سکوت

که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام

شاعر :محمد علی بهمنی 

تسلیمم اگر دوست دلش بر سر جنگ است

جنگ است، ولی جبهه‌ی دشمن دل تنگ است


آرامش این لحظه‌ی من وقفِ تو باشد

بردار و بزن، برکه دلش معدن سنگ است


گور پدر صلح زمانی که نباشی

من چشم به در دارم و دل گوش به زنگ است


در سایه‌ی چشمان توام، تا چه بگویی

جلاد من امروز لباسش به چه رنگ است


خوابی تو و من مستِ تماشای توام باز

موی تو به هم ریخته‌اش نیز قشنگ است

شاعر : بهمن صباغ زاده 

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است


هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند

کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است


آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است


گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است


زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن

تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است


ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

شاعر : فاضل نظری 

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم


مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می‌سپارندم


مگر در این شب دیر‌انتظار عاشق‌کش

به وعده‌های وصال تو زنده دارندم


غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم


سری به سینه فرو‌برده‌ام مگر روزی

چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم


چه باک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه

غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم


من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم


چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم


هنوز دست نشُسته‌ست غم ز خون دلم

چه نقش‌ها که ازین دست می‌‌نگارندم


کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد

که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان

که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور

غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهٔ مهجور

قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید ؟


خوشا ، دیگر خوشا حال شما، اما

سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می‌دانید ؟

کدامین جام و پیغام ؟ اوه

بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق

تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها
پیداست

شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد، جنبش بدرود

زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش

بهار آنجاست ، ها، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله‌ای در دود

بهار اینجاست ، در دل‌های ما ، آوازهای ما

و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود

هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر خبرپویان و گوش آشنا جویان

تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر

در این دهکور دور افتاده از معبر

چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟


اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک 

شاعر :اخوان 

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است

این زخم ناگهان که دهان باز کرده است

 

چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان

در این جهان چشم چران باز کرده است

 

اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...

طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است

 

این چاکِ پیرهن که از آن شرم داشتیم

خود لب به پاک بودنمان باز کرده است


من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار

هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است

شاعر : محمد مهدی سیار