تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از کــنــارم رد شــدی بــی اعــتــنــا، نــشـنـاخـتـی

چـشـم در چـشـمـم شـدی امـا مـرا نـشـنـاخـتـی

 

در تـــمـــام خـــالــه بــازی هــای عــهــد کــودکــی

هـمـسـرت بـودم هـمـیـشـه بـی وفـا نـشـناختی؟

 

لـی لـه بـاز کـوچـه ی مـجـنـون صـفـت هـا فـکـر کن

جـنـب مـسـجـد، خـانـه ی آجـرنـمـا، نـشـنـاخـتی؟

 

دخــتـر هـمـسـایـه! یـاد جـرزنـی هـایـت بـه خـیـر

ایــن مــنــم تـک تـاز گـرگـم بـرهـوا، نـشـنـاخـتـی؟

 

اسـم مـن آقـاسـت امـا سـال هـا پـیـش ایـن نـبود

مــاه بــانــو یــادت آمـد؟ مـشـتـبـا! نـشـنـاخـتـی؟

 

کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است

آه! آری تـــازه فــهــمــیــدم چــرا نــشــنــاخــتــی

شاعر : مجتبی سپید

این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده

مرد رندی که رکب های فراوان خورده

 

غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم ؟

فرض کن کوهِ شنی طعنه ی طوفان خورده

 

عشق را با چه بسازد ، به کدامین ترفند

شاعری که همه ی عمر غمِ نان خورده ؟

 

چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند

قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده

 

دشتمان گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم

نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده

 

جرم من،فاشِ مگوهاست وَ حکمم سنگین

چه کند شاهدِ سوگند به قرآن خورده ؟

 

شعر هم عقل ندارد که در این شهرِ شعور

گذرش بر من دیوانه ی دوران خورده .......

شاعر: مجتبی سپید

نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

 

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینـی  با  النگویش

 

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

کـــه در باغــی درختــی مهــربان را  آلبالویش

 

کســوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

 

اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

 

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

 

قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

 

رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

شاعر : حامد عسکری

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی

چـه بـغـض ها که در گلو رسوب شد نیامدی

 

خـلـیـل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن

خـدای مـا دوبـاره سـنـگ و چوب شد نیامدی

 

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم ،نه

ولـی بـرای عـده ای چـه خـوب شـد نـیامدی

 

تـمـام طـول هـفـتـه را بـه انـتـظـار جـمعه ام

دوبـاره صـبـح ، ظهر ، نه ! غروب شد نیامدی

شاعر : مهدی جهاندار

لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

 

دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

 

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیّاری

 

چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست "آن" من

مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

 

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش مگذاری

 

چه زیبا میشود دنیا برای من! اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

 

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک، جان من

چه من خود را بیازارم ،چه تو خود را بیازاری

 

"صدایی از صدای عشق خوش تر نیست"حافظ گفت

اگرچه برصدایش زخم ها زد تیغ تاتاری

شاعر : محمدعلی بهمنی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهیی که زبان من وتوست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من وتوست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من وتوست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس وتمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقشئ ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هر کجا نامه عشق است نشان من وتوست

 

سایه ز اتشکده ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

شاعر :هوشنگ ابتهاج(سایه)

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

 

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

 

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

 

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

 

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

 

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

 

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

 

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

شاعر : شهریار

تـو خـواهـی رفـت، دیـگـر حرف چندانی نمی ماند

چـه بـایـد گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟

 

بــمــان و فــرصـت قـدری تـمـاشـا را مـگـیـر از مـا

تـو تـا آبـی بـنـوشـانـی بـه مـن، جـانـی نمی ماند

 

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست

بــرای اهــل دریــا شــوق بــارانــی نــمــی مــانـد

 

هـمـیـن امـروز داغـی بـر دلـم بـنـشان که در پیری

بــرای غــصــه خــوردن نـیـز دنـدانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر دسـتـم بـه نـاحـق رفـتـه در زلـف تـو مـعذورم

بــرای دســتــهــای تــنــگ، ایــمـانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر ایـنـگـونـه خـلـقـی چـنگ خواهد زد به دامانت

بــه مـا وقـتـی بـیـفـتـد دور، دامـانـی نـمـی مـانـد

 

بـخـوان از چـشـم هـای لـال مـن، امـروز شـعرم را

کــه فــردا از مــنِ دیــوانــه، دیـوانـی نـمـی مـانـد

شاعر : حسین زحمتکش

چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟

تـو را کـه از هـمـه ی جـنـبـه ها سری از من

 

درخـت خـشـکـم و هـم صـحـبـت کـبـوتـرهـا

تـو هـم کـه خـسـتگیت رفت، می پری از من

 

اجـاق سـردم و بـهـتـر هـمـان کـه مثل همه

مــرا بــه خــود بــگــذاری و بــگــذری از مــن

 

مــن و تــو زخـمـی یـک اتـفـاق مـشـتـرکـیـم

کــه بـرده دل پـسـری از تـو، دخـتـری از مـن

 

گـذشـت فـرصـت دیـدار و فـصـل کـوچ رسید

دم غـــروب، جـــدا شـــد کــبــوتــری از مــن

 

نــســاخــت بــا دل آیــیــنــه ام دل سـنـگـت

تـویـی کـه سـاخـتـی انـسـان دیـگـری از من

 

چــه مــانـده از تـو و مـن؟ هـیـزم تـری از تـو

اجــاق ســوخــتـه ی خـاک بـر سـری از مـن

 

چــه مـانـده بـاقـی از آن روز؟ دخـتـری از تـو

چـه مـانـده باقی از آن عشق؟ دفتری از من

شاعر : علیرضا بدیع

مــی روم امـا مـرا بـا اشـک هـمـراهـی مـکـن

بـر نـخـواهـم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

 

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی

کـار سـخـتـی میکنی از خویش میکاهی، مکن

 

صـبـحـدم خـاکـسـتـرم را بـا نـسیم آغشته کن

داغ را مــحـصـور در بـزم شـبـانـگـاهـی مـکـن

 

آه! امــشــب آب نـه ، آتـش گـذشـتـه از سـرم

بـا مـن آتـش گـرفـته هر چه می خواهی مکن

 

پـیـش پـای خویش میخواهی که مدفونم کنی

در ادای دیــن خـود ایـن قـدر کـوتـاهـی مـکـن

شاعر : سید مهدی موسوی

شعری بسیار زیبا و سرشار از احساس

اعـــرابـــی ای، خـــدای بـــه او داد دخـــتــری

و او دُخـت را بـه سـنّت خـود، نـنگ می شمرد

 

هـر سـال کـز حـیـات جـگـرگوشه می گذشت

شــمــع مــحــبّت دل او بــیــش مــی فـسـرد

 

روزی به خشم رفت و ز وسواس و عار و ننگ

حــکـم خـرد بـه دسـت رسـوم و سُنَن سـپـرد

 

بـگـرفـت دسـت کـودک مـعـصـوم و بـی خـبـر

تـا زنـده اش بـه خـاک کند، سوی دشت بُرد ..

 

او گـــرم گـــور کـــنـــدن و از جـــامــه ی پــدر

طـفـلک، به دست کوچک خود خاک می سترد

شاعر : دکتر باستانی پاریزی

درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست

که شب را، همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها تا صبح

و حق حق می‌زند، کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد

درین همسایه مرغی هست خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

-"چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟..."

بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او - با گریه شاید - گفت:

-"شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و حق حق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم

شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق

و شاید هر چه مطلق را"

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او - با ضجه شاید - گفت:

-"نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است

و میراث ِ خداوند است ویرانه

نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است"

درین همسایه مرغی هست....

شاعر : اخوان

گــاهــی چــنــان بــدم کـه مـبـادا بـبـیـنـیـم

حـــتـــی اگــر بــه دیــده رویــا بــبــیــنــیــم

 

مـن صـورتـم بـه صورت شعرم شبیه نیست

بــر ایــن گــمـان مـبـاش کـه زیـبـا بـبـیـنـیـم

 

شاعر شنیدنی ست ولی میل میل ِ توست

آمــاده‌ای کــه بــشــنــوی‌ام یــا بــبــیــنـیـم

 

ایــن واژه‌هــا صــراحــت تــنـهـایـی مـن انـد

بــا ایــن هــمـه مـخـواه کـه تـنـهـا بـبـیـنـیـم

 

مـبـهـوت مـی‌شـوی اگـر از روزن ات شـبی

بــی خـویـش در سـمـاع غـزل‌هـا بـبـیـنـیـم

 

یــک قــطــره‌ام و گـاه چـنـان مـوج مـی‌زنـم

در خــود کــه نــاگــزیــری دریــا بــبــیــنــیـم

 

شب‌های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا تـــو بـــا چـــراغ بــیــا تــا بــبــیــنــیــم

شاعر : محمد علی بهمنی