تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلچین غزل های محمد علی بهمنی» ثبت شده است

سرودمت نه به زیبایی خودت شاید

که شاعر تو یکی چون خود تو می باید


لبم عطش زده ی بوسه نیست ، حرف بزن!

شنیدنت عطش روح را می افزاید


یکی قرینه تنهائی ام ،نفس به نفس

تو را پسند غزل های من می آراید


من من!آی...من من!دقائق گنگی است

رسیده ایم به می آید و نمی آید


همیشه عشق مرا تا غروب ها برده است

که آفتاب از این بیشتر نمی پاید

شاعر : محمد علی بهمنی

مقابل خودمم بس که منحنی شده ام

من شنیدنی امروز دیدنی شده ام


منی که با همه تردید باورم شده بود

خلاف شاعری ام آدم آهنی شده ام


منی که با من خود نیز ناتنی است هنوز

منی که با من گم کرده ام تنی شده ام
 

منی که پلک گشودم به نوراز ظلمات

برای چشم خودم طرح دشمنی شده ام
 

چه ناگهان و چه بی گاه تلختان نکنم

گمان کنید گرفتار کودنی شده ام

 
وهیچ چیز به جز حیرتم به حافظه نیست

قبول می کنم آری نگفتنی شده ام


عبور کرده ام ازعمق روزنی که نبود

و باز متهم نشر روشنی شده ام


اگر چه منحنی خواستگاه خویشتنم

تو فکر کن که مجاب فروتنی شده ام

 
چه فرق ؟ شعرخروشی است درنهاد سکوت

که (منزوی) به من آموخت (بهمنی) شده ام

شاعر :محمد علی بهمنی 

دارم تظاهر می کنم که: بردبارم

هرچند تاب روزگارم را ندارم


شاید لجاجت با خودم باشد ! غمی نیست

من هم یکی از جرم های روزگارم


من هم به مصداق” بنی آدم…” ببخشید

…گاهی خودم را  از شمایان می شمارم


حس می کنم وقتی که غمگینید باید

با ابر شعرم بغض هاتان را ببارم


حتی خودم وقتی که از خود خسته هستم

سر روی حس شانه هاتان می گذارم


فهمیده ام منها شدن تفهیم جمع است

تنهایی جمع شما را می نگارم


شاید همین دل باوری ها شاعرم کرد

شاید به وهم باورم امید وارم


هر قطره ی دلکنده از قندیل ، روزی

می فهمدم ، وقتی ببیند آبشارم



شاعر : محمد علی بهمنی

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟


حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام


حرف بزن، حرف بزن،سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

شاعر :محمد علی بهمنی 

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند

سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند

 

عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار

این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

 

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت

عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

 

این چندمین شب است که بیدار مانده ام

آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

 

بیتاب از تو گفتنم و آوخ که قرنهاست

آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

 

گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی

با این عطش سراب قبولم نمی کند

 

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام

حق دارد آفتاب قبولم نمی کند....

 

شاعر : محمد علی بهمنی

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان 

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان 

 

هر غزل گرچه خود از دردی و داغی میسوخت 

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

 

گفتی: از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد 

بغضشان شیونشان ضجه‌ی زیر و بمشان 

 

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان 

 

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند 

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان 

 

این غزل‌ها همه جانپاره دنیای منند

لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان

 

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند 

بی‌صدا باد دگر زمزمه‌ی مبهمشان 

 

شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود 

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

شاعر : محمد علی بهمنی

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

 

مگر که خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟

 

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

 

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

 

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من

 

اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

 

هوای بی تو پریدن نداشتم آری

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

 

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!

شاعر : محمد علی بهمنی

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جاتو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر : محمدعلی بهمنی