نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
نبوده است سرم گرم عالمی دیگر
برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر |
شاعر : سجاد سامانی |
نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
نبوده است سرم گرم عالمی دیگر
برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر |
شاعر : سجاد سامانی |
باید شبی به قبله ی حاجات رو کنم تا از خدای خویش تو را آرزو کنم
در عالم مجاز تو را جستجو کنم
باید به نیش اینهمه زنبور خو کنم
گفتند در طواف تو با خون وضو کنم
بگذار پیش از آن سر خود در سبو کنم
آن دم که با تو آینه را روبرو کنم
باید برای او ورقی تازه رو کنم |
شاعر : علیرضا بدیع |
ولی سری سر راهت به این دچار بزن... دمی چو باران بنشین، دم از بهار بزن
دوباره زخمه بر این تار بیقرار بزن شبیه عقربهها حرف نیش دار بزن! «بهار می گذرد بیصدا... بهار منم!...» به عطر خویش در این کوچه باز جار بزن بدون پلک زدن سالهاست منتظرند سری به ثانیههای سر قرار بزن |
شاعر : محمد مهدی سیار |
گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی که از لبخندهای تلخ استهزاء ، سر خورده
شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم به خاک افتاده ام ، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده |
شاعر : سید سعید صاحب علم |
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوای کرشمههای صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسههایت
ترا ز جرگهی انبوه خاطرات قدیمی برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
"دلم گرفته برایت" زبان سادهی عشق است سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت
|
شاعر : حسین منزوی |
این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده مرد رندی که رکب های فراوان خورده
غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم ؟ فرض کن کوهِ شنی طعنه ی طوفان خورده
عشق را با چه بسازد ، به کدامین ترفند شاعری که همه ی عمر غمِ نان خورده ؟
چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده
دشتمان گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده
جرم من،فاشِ مگوهاست وَ حکمم سنگین چه کند شاهدِ سوگند به قرآن خورده ؟
شعر هم عقل ندارد که در این شهرِ شعور گذرش بر من دیوانه ی دوران خورده ....... |
شاعر: مجتبی سپید |