تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلچین شعر و متن زیبا» ثبت شده است

دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد


کارون زچشمه خشکید البرز لب فروبست

حتی دل دماوند آتشفشان ندارد


دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت

رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد


روز وداع خورشید زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد


برنام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی که آرش ما تیرو کمان ندارد


دریای مازنی ها برکام دیگران شد

نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد


دارا کجای کاری دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد


آئیم به دادخواهی فریادمان بلنداست

اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد


سرخ و سپید وسبز است این بیرق کیانی

اما صدآه و افسوس شیر ژیان ندارد


کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد


هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد

شاعر : مهدی آرام  ( سورنا ) 

کودک بوده‏ ام من و، کودک
بازى مى‏کند بى‏آن که هیچ
از پیچ و خم‏هاى تاریک عمر پروا کند.

جاودانه بازى مى‏کند که بخندد
بهارش را به صیانت پاس مى‏دارد
جوبارش سیلابه‏یى است.

من شادى و حظّم سرسام و هذیان شد
آخر به نُه ساله‏گى مرده‏ام من

?

رنج چونان تیغه‏ى مقراضی است
که گوشت تن را زنده زنده مى‏درد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گیاه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
دلم تاب آورد
دشنام‏هاى شوربختى و بیداد را
من به روزگارى ناپاک زیستم
که حظّ ِ بسى کسان
از یاد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خویش به بندم کشید.

در شب خویش اما
جز آسمانى پاک رؤیایى نداشتم.

بر همه کارى توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم
همه را دوست مى‏توانستم داشت نه اما چندان که به کار آید.

آسمان، دریا، خاک
مرا فروبلعید.
انسانم باز زاد.

این جا کسى آرمیده است که زیست بى‏آن که شک کند
که سپیده‏دمان براى هر زنده‏یى زیبا است
هنگامى که مى‏مرد پنداشت به جهان مى‏آید
چرا که آفتاب از نو مى‏دمید.

خسته زیستم از براى خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فروافکنم از شانه‏هاى خود
و از شانه‏هاى مسکین‏ترین برادرانم
این بار مشترک را که به جانب گورمان مى‏راند.

به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.

تأمل کن و جنگل را به یاد آر
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشن‏تر است
نگاه‏هاى بى‏مِه و بى‏پشیمانى را به یاد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زیستن ادامه مى‏دهیم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى مى‏کنیم.

?

آنان را که به قتلم آوردند از یاد مى‏برى
آنان را که پرواى مهر من‏شان نبود.
من در اکنون ِ تواَم هم از آن گونه که نور آن‏جاست
همچون انسانى زنده که جز بر پهنه‏ى خاک احساس گرما نمى‏کند.

از من تنها امید و شجاعت من باقى است
نام مرا بر زبان مى‏آرى و بهتر تنفس مى‏کنى.

به تو ایمان داشتم. ما گشاده‏دست و بلند همتیم
پیش مى‏رویم و، بختیارى، آتش در گذشته مى‏زند.
و توان ما
در همه چشم‏ها
جوانى از سر مى‏گیرد.

 

شاعر : پل الووار ترجمه احمد شاملو 

مــن کــیــســتــم ز مــردم دنــیــا رمــیـده‌ای

چـون کـوهـسـار پـای بـه دامـن کـشـیـده‌ای

 

از ســوز دل چــو خــرمــن آتــش گـرفـتـه‌ای

وز اشـک غـم چـو کـشـتی طوفان رسیده‌ای

 

چـون شـام بـی رخ تـو بـه مـاتـم نشسته‌ای

چــون صــبــح از غــم تــو گـریـبـان دریـده‌ای

 

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل

آزرده ام چــو گــوش نــصـیـحـت شـنـیـده‌ای

 

رفـــت از قــفــای او دل از خــود رمــیــده ام

بــی تــاب تــر ز اشــک بــه دامــن دویــده‌ای

 

مـا را چـو گـردبـاد ز راحـت نـصـیـب نـیـسـت

راحـــت کـــجـــا و خـــاطـــر نـــاآرمـــیــده‌ای

 

بـیـچـاره‌ای کـه چـاره طـلـب مـی کند ز خلق

دارد امــــیـــد مـــیـــوه ز شـــاخ بـــریـــده‌ای

 

از بـس کـه خـون فـرو چـکـد از تـیـغ آسـمان

مـانـد شـفـق بـه دامـن در خـون کـشـیده‌ای

 

بــا جــان تــابــنــاک ز مــحـنـت سـرای خـاک

رفــتــیـم هـمـچـو قـطـرهٔ اشـکـی ز دیـده‌ای

 

دردی کـــه بــهــر جــان رهــی آفــریــده‌انــد

یــا رب مــبــاد قــســمــت هــیـچ آفـریـده‌ای

شاعر : رهی معیری

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگینتر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

با شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون اینه در خدمتت باشم

 

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

شاعر: حسین منزوی

سالها عاشق یک شخص مجازی سخت است

در خیالات خودت قصر بسازی، سخت است

 

مثل این است که کودک شده باشی، آن‌وقت

هی تو را باز نگیرند به بازی، سخت است

 

اینکه دنبال کنی سایه‌ی مجهولی را

تا به هم‌خوردن خط‌های موازی، سخت است

 

این‌که یک عمر بدون تو قدم بردارم

بین دروازه‌ی سعدی و نمازی، سخت است

 

گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده‌ست

گاه اثبات تو از راه ریاضی، سخت است

 

زیر پیراهن گل مخملی‌ات پیچیده‌ست

عطر نارنج ولی دست‌درازی، سخت است 

شاعر : عبدالحسین انصاری

دارا جــهــان نــدارد، سـارا زبـان نـدارد

بـابـا سـتـاره ای در هـفـت آسـمان ندارد

 

کارون ز چشمه خشکید،البرز لب فروبست

حــتـا دل دمـاونـد،آتـش فـشـان نـدارد

 

دیـو  سـیـاه دربـند،آسان رهید و بگریخت

رسـتـم  در ایـن هـیـاهـو،گرز گران ندارد

 

روز  وداع خـورشـیـد،زایـنـده رود خشکید

زیـرا دل سـپـاهـان،نـقـش جـهان ندارد

 

بـر نـام پـارس دریـا،نـامـی دگـر نهادند

گـویـی کـه آرش مـا،تـیـر و کـمان ندارد

 

دریـای  مـازنـی هـا،بـر کـام دیگران شد

نـادر ز خـاک بـرخـیـز،مـیهن جوان ندارد

 

دارا ! کـجـای کـاری،دزدان سـرزمـیـنـت

بـر بـیـسـتـون نـویـسند،دارا جهان ندارد

 

آیـیـم بـه دادخـواهـی،فریادمان بلند است

امـا  چـه سـود ایـنـجـا، نـوشیروان ندارد

 

سرخ و سپید و سبز است، این بیرق کیانی

امـا صـد آه و افـسـوس، شـیر ژیان ندارد

 

کـو آن حـکـیـم توسی، شهنامه ای سراید

شـایـد کـه شـاعـر مـا، دیـگر بیان ندارد

 

هـرگـز نـخـواب کـوروش، ای مهرآریایی

بـی  نـام تـو، وطـن نیز، نام و نشان ندارد

شاعر : سیمین بهبهانی

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی

نمی بینم تو را، ابری ست در چشم تَرم یعنی

 

سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی

 

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی

 

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟

 

اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی

 

تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی

 

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی

شاعر : مهدی فرجی

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

 

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

 

کی ام، شکوفه اشکی که درهوای تو هرشب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

 

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

 

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

 

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

 

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

 

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

 

به روی بخت ز دیده، ز چهرعمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

 

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ

من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

 

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس

بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

 

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم

چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

 

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

 

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!

اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شاعر : فاضل نظری

دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

 

از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

 

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

 

مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد

یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی

 

شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

 

نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

شاعر محمد علی بهمنی

یـادم  نـکرد و شاد حریفی که یاد از او

یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او

 

با حق صحبت من و عهد قدیم خویش

یـادم نـکـرد یـار قـدیمی که یاد از او

 

دلـشـاد  باد آن که دلم شاد از اونگشت

وان  گـل کـه یـاد من نکند یاد باد از او

 

حـال دلـم حـوالـه به دیوان خواجه باد

یار  آن  زمان که خواسته فال مراد از او

 

مـن  بـا روان خواجه از او شکوه میکنم

تـا داد مـن مـگـر بـسـتد اوستاد از او

 

آن بـرق آه مـاسـت کـه پرتو کنند وام

روشـنـگـران  کـوکـبـه بـامـداد از او

 

یاد  آن  زمان که گر بدو ابرو زدیی گره

از  کـار بـسـته هم گرهی میگشاد از او

 

شـرم از کـمـند طره او داشت شهریار

روزی  که سر به کوه و بیابان نهاد از او

شاعر : شهریار

نـازنـیـن آمـد و دسـتـی بـه دل مـا زد و رفت

پـرده ی خـلـوت ایـن غـمـکده بالا زد و رفت

 

کـنـج  تـنـهـایـی مـا را بـه خیالی خوش کرد

خـواب  خـورشـید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد  بـی عـشـقـی مـا دیـد و دریـغـش آمـد

آتـش شـوق دریـن جـان شـکـیـبا زد و رفت

 

خـرمـن  سـوخـته ی ما به چه کارش می خورد

کـه چـو بـرق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفـت و از گـریـه ی تـوفـانی ام اندیشه نکرد

چـه دلـی داشـت خـدایـا که به دریا زد و رفت

 

بــود  آیــا کـه ز دیـوانـه ی خـود یـاد کـنـد

آن کـه زنـجـیـر بـه پـای دل شـیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش

عـقـل فـریـاد بـرآورد و بـه صـحرا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

امـشـب  به قصه ی دل من گوش می کنی

فـردا  مـرا چـو قـصـه فـراموش می کنی

 

ایـن در هـمـیـشه در صدف روزگار نیست

مـی  گـویـمـت ولی توکجا گوش می کنی

 

دسـتـم نـمـی رسـد که در آغوش گیرمت

ای  مـاه بـا کـه دسـت در آغوش می کنی

 

در  ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هـشـیـار و مست را همه مدهوش می کنی

 

مـی  جـوش مـی زنـد بـه دل خم بیا ببین

یـادی  اگـر ز خـون سـیـاووش مـی کنی

 

گـر گـوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بـهـتـر ز گـوهری که تو در گوش می کنی

 

جـام جـهـان ز خون دل عاشقان پر است

حـرمـت نـگـاه دار اگـرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زیـن  داسـتـان که با لب خاموش می کنی

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

از خـاطـرات گـمـشـده مـی آیـم تـابـوتـی از نـگـاه تـو بـر دوشم

بـعـد از تـو مـن به رسم عزاداران غیر از لباس تیره نمی پوشم

 

در سـردسـیری از من بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم

شـبـهـا شبیه خواب و خیال انگار تب می کند تن تو در آغوشم

 

تـکـثـیـر مـی شـونـد و نـمـی مـیـرنـد سـلـولـهای خاطرات در من

انگار  مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرم تو در گوشم

 

هـرچـند زیر این همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من

حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم

 

بـعـد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است

مـن زنـده ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی کنند فراموشم

شاعر : نجمه زارع

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

 ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

شاعر : فاضل نظری

این ابرها عقیم اند باران نخواهد آمد

دریا! ، مپیچ بر خود توفان نخواهد آمد

دیشب پدر دوباره بی نان به خانه برگشت

جایی که سفره خالیست ایمان نخواهد آمد

 

 

 

حریـفان هریک آوردند ازسودای خود سودی

زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم

 

 

 

تــــاریــــخ را ورق زدم و مــــطــــمــــئــــن شـــدم

هــرگــز کــســی پــیــاده بــه جــایـی نـمـی رسـد

 

 

 

گـفـتـی بـخـوان خـوانـدم اگـرچـه گـوش نـسپردی

حالا  که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

 

 

 

وفـــا نـــکــردی و کــردم، بــســر نــبــردی و بــردم

ثـــبـــات عـــهـــد مــرا دیــدی ای فــروغ امــیــدم؟

 

 

 

تــو مـرغ نـوپـری، زود سـت جـلـد بـام مـن بـاشـی

خـدا پـشـت و پـنـاهـت بـاد اگـر بی من سفر رفتی

 

 

 

بــاغــبــان خــار نــدامــت بــه جــگــر مــی‌شـکـنـد

بــرو ای گـــل کـــه ســـزاوار هــمــان گــلــچـیـنـی

 

بـا دلـت حـسـرت هـم صـحـبـتـی ام هـسـت، ولی

ســنــگ را بــا چــــه زبــانــی بــه سـخــن وادارم؟

 

 

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچـــنـــگ‌هـــای مـــردابــی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهــــی زلـــال پـــرســـت؟

 

 

 

یک بــار هــم ای عــشـق مـن از عـقـل مـیـانـدیـش

بــگــذار کــه دل حــل کــنــد ایــن مــسـئـلـه هـا را

 

 

 

آب طـلـب نـکـرده هـمـیـشـه مـراد نـیـــــــســــــت

گـاهـی بـهـانــه‌ای اســت کــه قــربـانـی‌ات کـنـنـد

 

 

 

من  رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گــر زخــم زنــم حــســرت و گــر زخـم خـورم نـنـگ

 

 

 

هــی پــا بــه پـا نـکـن کـه بـگـویـم سـفـر بـه خـیـر

مــجــبــور کــه نــیــسـتـی بـمـانـی .. ولـی نـرو....

 

 

 

بــه مــانــدن تــو عـاشـقـم ، بـه رفـتـن تـو مـبـتـلـا

شــکــســتــه ام ولــی بــرو ، بــریــده ام ولـی بـیـا

 

 

 

ســـتـــاره‌هـــا نـــهـــفـــتـــم در آســـمـــان ابــری

دلــم گــرفــتــه ای دوســت ، هـوای گـریـه بـا مـن

 

 

 

هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری اســـت کـــه مـــا را

کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریــــــــــــده

 

 

 

نـسـیـم مـسـت وقتی بوی گل می داد حس کردم

کــه ایـن دیـوانـه پـرپـر مـی کـنـد یـک روز گـلـهـا را

 

 

به وبلاگ تماشاگه خوش آمدید محتوای این وبلاگ برگزیده ای از زیباترین متون ادبی و شعر

با تکیه بر شعربا لحن وفضای امروزی است.امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد

 از شنیدن دیدگاههای شما خوشحال میشویم .

 

 

ﺷﺪﻡ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ، ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﯾﺎﻥ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺼﺐ ﻫﺎ، ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺎ!

 

ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ،ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﺍﯾﯽ

ﯾﮑﯽ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﺵ ﻣﺎﻧﯽ،ﯾﮑﯽ ﺩﯾﻨﺶ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ

 

ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺍﺳﺖ،ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻧﺼﺮﺍﻧﯽ!

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺴﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ .

 

ﺧﺪﺍ،ﯾﮑﯽ... ﻭﻟﯽ... ﺍﻣﺎ... ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ....

 

ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺧﺎﻟﻖ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺍﻥ ﺍﺩﯾﺎﻧﯿﻢ!

ﺗﻌﺼﺐ ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ؟!ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ؟!

 

ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﺳﺖ...ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﻣﻔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ...

ﺳﺘﯿﺰ ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ!ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ؟

 

ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢﻭﻟﯽ ﺍز ﻧﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺸﻨﯽﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﻟﯽ

ﺍﺯ ﺍﺧﺘﻼﻑِ ﻣﻐﺰ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﺮﺍﺳﻢ ، ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦِﺷﻌﻠﻪ ﻭ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻭ ﻫﯿﺰﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥِ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺗﻨﻢ ﺁﺯﺍﺩ؛ ﺍﻣﺎ،ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻡ ﺳﺴﺖ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻼﻕِ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻬﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﮐﻼﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ

ﮐﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻧﯿﺶﻭﻣﯿﺶﻭﺭﯾﺶﻭﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

شاعر : .........

********************

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم


ندارم وحشتی از شیر وببر و حمله گرگان

از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم


مرا با جوفروشان سربازار کاری نیست

من از گندم نمایان ارادت کیش می ترسم


ندارم وحشت از جنگ ونفاق وقتل وخونریزی

من از این آتش افروزان صلح اندیش می ترسم


به شیخی گفت کسی, از چه می تر سی زمی ؟ گفتا

ز می خوردن ندارم بیم از مستیش می ترسم


مرا باخانقاه وخرقه وکشکول کاری نیست

من از اعمال زشت خلق نادرویش می ترسم


چه خوش گفت این سخن مرد سخن سنجی که می گوید

مراازمرگ باکی نیست از سختیش می ترسم


من ژولیده را نبود هراسی از سخن گفتن

ولیکن از زبان خویش بیش از پیش می ترسم

شاعر : ژولیده نیشابوری 

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که ازخزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

شاعر: شهریار

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

حتّی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

 

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشت

رودی که در فکرش خیال ماه باشد

 

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد

مردی که بین خنده هایش آه باشد

 

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد

بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

 

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی

زانوی عاشق با سرش همراه باشد

 

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم

تنها خدا از درد من آگاه باشد

 

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

شاعر : فاضل نظری

در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی

او را شناختم

او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود

چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت

در چشم او هزار نوازش به خواب بود

او را شناختم

از نسل ماه بود

اندامش از نوازش مهتابهای دور

رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت

زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود

او را در آن نگاه نخستین شناختم

اما نگاه منتظرم بی جواب ماند

بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت

این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند

او را شناختم

همزاد جاودانی من بود و ، نام او

چون نام من به گوش خدا آشنا نبود

می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان

اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود

شاعر : نادر نادرپور