تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد علی بهمنی» ثبت شده است

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟


حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام


حرف بزن، حرف بزن،سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

شاعر :محمد علی بهمنی 

تـو را گـم مـی‌کـنـم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بـدیـنـسـان خـواب‌هـا را با تو زیبا می‌کنم هر شب

 

تـبـی ایـن کـاه را چـون کـوه سـنـگین می‌کند آنگاه

چـه آتـش‌هـا کـه در ایـن کوه برپا می‌کنم هر شب

 

تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من

کـه پـیـچ و تـاب آتـش را تـمـاشـا می‌کنم هر شب

 

مـرا یـک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چـگـونـه بـا جـنـون خـود مـدارا مـی‌کـنـم هر شب

 

چـنـان دسـتـم تـهـی گـردیـده از گـرمـای دست تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب

 

تــمــام ســایـه‌هـا را مـی‌کـشـم بـر روزن مـهـتـاب

حـضـورم را ز چـشـم شهر حاشا می‌کنم هر شب

 

دلـم فـریـاد مـی‌خـواهـد ولـی در انـزوای خـویـش

چــه بــی آزار بــا دیـوار نـجـوا مـی‌کـنـم هـر شـب

 

کـجـا دنـبـال مـفـهـومـی بـرای عـشـق می‌گردی؟

کـه مـن ایـن واژه را تـا صبح معنا می‌کنم هر شب

شاعر : محمد علی بهمنی

از خــانــه بـیـرون مـی‌زنـم امـا کـجـا امـشـب

شـایـد تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

 

پـشـت سـتـون سـایـه‌هـا روی درخـت شـب

مـی‌جـویـم امـا نـیـسـتـی در هـیچ جا امشب

 

مــی‌دانــم آری نــیــســتــی امــا نـمـی‌دانـم

بـیـهـوده مـی‌گـردم بـه دنـبالت، چرا امشب؟

 

هـر شـب تـو را بـی جـسـتـجـو مـی‌یافتم اما

نگذاشت  بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

هـا... سـایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کـاش مـی‌دیـدم به چشمانم خطا امشب

 

هـر شـب صـدای پـای تـو مـی‌آمـد از هر چیز

حــتـی ز بـرگـی هـم نـمـی‌آیـد صـدا امـشـب

 

امــشـب ز پـشـت ابـرهـا بـیـرون نـیـامـد مـاه

بـشـکـن قـرق را مـاه مـن بـیـرون بـیا امشب

 

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست

شـایـد کـه بـخـشـیـدنـد دنـیـا را به ما امشب

 

طـاقـت نـمـی آرم، تـو که می‌دانی از دیشب

بـایـد چـه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

 

ای مـاجـرای شـعـر و شـب‌هـای جـنـون مـن

آخـر چـگـونـه سـر کـنـم بـی مـاجـرا امـشـب

شاعر : محمد علی بهمنی

در ایـن زمـانهٔ بی های و هوی لال پرست

خـوشـا بـه حال کلاغان قیل و قال پرست

 

چـگـونـه شـرح دهـم لـحظه لحظهٔ خود را

بــرای ایـن هـمـه نـابـاور خـیـال پـرسـت؟

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچنگ‌های مردابی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهی زلال پرست؟

 

رسـیـده‌هـا چـه غـریـب و نـچـیده می‌افتد

بـه پـای هـرزه عـلـف‌هـای باغ کال پرست

 

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کــمــال، دار بــرای مــن کــمــال پــرسـت

 

هـنـوزم زنـده‌ام و زنـده بـودنـم خاری‌ست

بــه چـشـم تـنـگـی نـامـردم زوال پـرسـت

شاعر : محمد علی بهمنی

زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد

زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

 

باور نمی کنم به من این زخم بسته را

 با چشم باز آن نگه خانه زاد زد

 

 با اینکه در زمانه ی بیداد می توان

 سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد

 

 یا می توان که سیلی فریاد خویش را

 با  کینه ای گداخته بر گوش باد زد

 

 گاهی نمی توان به خدا حرف درد را

 با خود نگاه داشت و روز معاد زد

شاعر : محمد علی بهمنی

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سِحر صوتت جذبه ی داوود با خود داشت

 

بهشتت  سبزتر از وعده ی شداد بود اما

برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت

 

ببخشایم اگر  بستم دگر  پلک تماشا را

که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

 

«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

- دل سودابه سانت هرچه آتش بود با خود داشت

 

مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

شاعر : محمد علی بهمنی

دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

 

از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

 

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

 

مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد

یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی

 

شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

 

نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

شاعر محمد علی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.

شاعر : محمد علی بهمنی

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که میخواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

میخواهم ازاین پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد

شاعر : محمد علی بهمنی