به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم |
شاعر : سجاد سامانی |
به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم |
شاعر : سجاد سامانی |
این منم ؛ خون جگر از بدِ دوران خورده مرد رندی که رکب های فراوان خورده
غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم ؟ فرض کن کوهِ شنی طعنه ی طوفان خورده
عشق را با چه بسازد ، به کدامین ترفند شاعری که همه ی عمر غمِ نان خورده ؟
چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده
دشتمان گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده
جرم من،فاشِ مگوهاست وَ حکمم سنگین چه کند شاهدِ سوگند به قرآن خورده ؟
شعر هم عقل ندارد که در این شهرِ شعور گذرش بر من دیوانه ی دوران خورده ....... |
شاعر: مجتبی سپید |