ما کیستیم دین و دل از دست داده ای
از چشم آسمان و زمین اوفتاده ای
بی جذبه چون حکایت از یاد رفته ای
بی جلوه چون جوانی برباد داده ای
بر گردن وجود چو دست شکسته ای
از دیده ی زمانه چو اشک فِتاده ای
مردانه با تبسم شیرین و اشک تلخ
بر پا چو شمع تا دم مرگ ایستاده ای
با قدرت اراده ی گردون چه می کند
افسرده ای شکسته دلی بی اراده ای
با خط کودکانه ی تقدیر تیره شد
روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای
در دست ما نماند ز سرمایه ی حیات
غیر از زبان بسته و روی گشاده ای
از شعر من نشاط چه جویی کزین سخن
نه بوی مهر خیزد و نه رنگ باده ای
آگه نه ای ز رنجم و آگه نمی شود
سیر از گرسنه ای و سوار از پیاده ای
|