تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل جدید» ثبت شده است

به تازه کردن اندوه من می‌آیند، آه...

مسافران که هر از گاه می رسند از راه


نمانده است تو را هیچ یاد یار و دیار

نمانده است مرا هیچ غیر آه و نگاه


نشسته است به راهت هزار چشمِ سپید

تو دل به راه‌ ندادی هزار سال سیاه


من آه می‌کشم و باز بیشتر شده است

مه زمین و دم آسمان و هاله ماه


حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست

تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه


گمان مبر که دگر بی‌ تو زنده خواهم ماند

به عزت و شرف لا اله الا الله...

شاعر : محمد مهدی سیار

این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست

این سیب سرخ ساختگی ، خنده ی تو نیست


ای حسنت از تکلّف آرایه بی نیاز

اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست


در فکر دلبری ز من بینوا مباش

صیدی چنین حقیر ، برازنده ی تو نیست


شب های مه گرفته ی مرداب بخت من

ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیست


گمراهی مرا به حساب تو می نهند

این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست


ای عمر! چیستی که  به هر حال عاقبت

جز حسرت گذشته در آینده ی تو نیست

شاعر : فاضل نظری

اگر چه دست و دلی سخت ناتوان دارم

تورا نمی دهم از دست، تا توان دارم

 

سری به مستی نیلوفران صحرایی

«دلی به روشنی باغ ارغوان دارم»

 

اگرچه مرده ای، ای عشق! نعش نامت را

هنوز هم که هنوز است بر زبان دارم

 

چراغ یاد تو را در کجا بیاویزم

کز این کبود نفس گیر در امان دارم؟

 

میان سینه من آتشیست چون فانوس

اگرچه خواستم این شعله را نهان دارم

شاعر : عبدالجبار کاکایی

ما کیستیم  دین و دل از دست داده ای

از چشم آسمان و زمین اوفتاده ای

 

بی جذبه چون حکایت از یاد رفته ای

بی جلوه چون جوانی برباد داده ای

 

بر گردن وجود چو دست شکسته ای

از دیده ی زمانه چو اشک  فِتاده ای

 

مردانه با تبسم شیرین و اشک تلخ

بر پا چو شمع تا دم مرگ ایستاده ای

 

با قدرت اراده ی گردون چه می کند

افسرده ای شکسته دلی بی اراده ای

 

با خط کودکانه ی تقدیر تیره شد

روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای

 

در دست ما نماند ز سرمایه ی حیات

غیر از زبان بسته و روی گشاده ای

 

از شعر من نشاط چه جویی کزین سخن

نه بوی مهر خیزد و نه رنگ باده ای

 

آگه نه ای ز رنجم و آگه نمی شود

سیر از گرسنه ای و سوار از پیاده ای

شاعر : پژمان بختیاری

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟

خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

 

نیست چون چشم مراتاب دمى خیره شدن

طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

 

طنز تلخیست به خود تهمت هستى بستن

آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

 

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود

فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟

 

من که دریا دریا غرق کف دستم بود

حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

 

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم

دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

 

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم

ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا 

شاعر : قیصر امین پور

بـــاور نــداشــتــم کــه چــنــیــن واگــذاریــم

در مــوج خــیــز ِ حــادثــه، تــنــهــا گــذاریــم

 

آمــد بــهــار و عــیـد گـذشـت و نـخـواسـتـی

یــک دم قــدم بــه چــشــم گــهــرزا گـذاریـم

 

چـون سـبـزهٔ دمـیـده بـه صـحـرای دوردست

بــخــتــم نــداده ره کــه بــه سـر پـا گـذاریـم

 

خـونـم خـورنـد بـا هـمـه گـردنکشی، کسان

گــر در بــســاط غــیــر چــو مــیــنــا گـذاریـم

 

هر کس، نسیم وار ز شاخم نصیب خواست

تـا چـنـد چـون شـکـوفـه، بـه یـغـمـا گـذاریـم

 

عــمــری گــذاشــتـی بـه دلـم داغ غـم، بـیـا

تــا داغ بــوســه نــیــز بــه ســیـمـا گـذاریـم

 

بـا آن کـه هـمـچـو جـام شـکـستم به بزم تو

بــاور نــداشــتــم کــه چــنــیــن واگــذاریــم.

شاعر : سیمین بهبهانی

باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

 

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است

در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

 

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است

شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

 

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

 

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است

تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

 

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام

عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

 

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش

خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

شاعر : فاضل نظری