هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟ تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟ تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟ تو از کدام سبو؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه! که ذره های وجودم تو را که می بینند، به رقص می آیند، سرود میخوانند!
مرا همین بگذارند یک سخن با تو: به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر! به من بگو که برو در دهان شیر بمیر! بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف! ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست همه وجود تو مهر است و جان من محروم چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است. |
شاعر : فریدون مشیری |
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
|
شاعر : اخوان |
من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم من صبورم اما چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند من صبورم اما آه، این بغض گران صبر چه می داند چیست |
شاعر : حمید مصدق |
پرکن پیاله را این جام ها
پر کن پیاله را... |
شاعر :فریدون مشیری |
در این شبگیر که چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور
کدامین جام و پیغام؟ آه شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعلهای در دود بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
|
شاعر : اخوان |
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا |
شاعر : محمدرضا شفیعی کدکنی |
درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش نمیدانم و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست که شب را، همچنان ویرانهها را، دوست میدارد و تنها مینشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانهها تا صبح و حق حق میزند، کوکو سرایان ناله میبارد و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد درین همسایه مرغی هست خون آلودهاش آواز کنار پنجره دیشب نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز نشستم ماجرا پرسان چراگویان، ولی آرام همَش همدرد، هم ترسان: -"چرا آواز ِ تو چون ضجهای خونین و هول آمیز؟ چه میجویی؟ چه میگویی؟ چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟ چرا؟ آخر چرا؟..." بسیار پرسیدم و اندهناک ترسیدم و او - با گریه شاید - گفت: -"شب و ویرانه، آری این و این آری من این ویرانهها را دوست میدارم و شب را دوست میدارم و این هو هو و حق حق را همین، آری همین، من دوست میدارم شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق و شاید هر چه مطلق را" نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان و او - با ضجه شاید - گفت: -"نمیدانم چرا شب، یا چرا ویرانهام لانه ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است و میراث ِ خداوند است ویرانه نمیدانم چرا، من مرغم و آواز من این است جهانم این و جانم این نهانم این و پیدا و نشانم این و شاید راز من این است" درین همسایه مرغی هست.... |
شاعر : اخوان |
از هم گریختیم و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم جان من و تو تشنه پیوند مهر بود دردا که جان تشنه خود را گداختیم بس دردناک بود جدایی میان ما از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت و آن عشق نازنین که میان من و تو بود دردا که چون جوانی ما پایمال گشت با آن همه نیاز که من داشتم به تو پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود من بارها به سوی تو بازآمدم ولی هر بار دیر بود اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش سرگشته در کشاکش طوفان روزگار گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش |
شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه) |
دیگر اکنون دیری و دوری ست کاین پریشان مرد این پریشان پریشانگرد در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن جمله تن، چون در دریا، چشم پای تا سر، چون صدف، گوش است لیک در ژرفای خاموشی ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد کآن چه حالی بود؟ آنچه میدیدیم و میدیدند بود خوابی، یا خیالی بود؟ خامش، ای آواز خوان! خامش در کدامین پرده میگویی؟ وز کدامین شور یا بیداد؟ با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟ چرکمرده صخرهای در سینه دارد او که نشوید همت هیچ ابر و بارانش پهنه ور دریای او خشکید کی کند سیراب جود جویبارانش؟ با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟ خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند عقدهاش پیر است و پارینه لیک دردش درد زخم تازه را ماند گرچه دیگر دوری و دیری ست که زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجیری ست لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه ناگهان از خویشتن پرسد راستی را آن چه حالی بود؟ دوش یا دی، پار یا پیرار چه شبی، روزی، چه سالی بود؟ راست بود آن رستم دستان یا که سایهٔ دوک زالی بود؟ |
شاعر : اخوان |
بر زمین افتاده پخشیده ست دست و پا گسترده تا هر جا از کجا؟ کی؟ کس نمیداند و نمیداند چرا حتی سالها زین پیش این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز هیچ جز بیهوده نشنیده ست کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده وز کدامین سینهٔ بیمار عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا پخش مرده بر زمین، هموار دیگر آیا هیچ کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی به چنین پیسی تواند بود؟ من پرسم ، کیست تا پاسخ بگوید از محیط فضل خلوت یا شلوغی کیست؟ چیست؟ من میپرسم این بیهوده این تاریک ترس آور ، چیست؟ |
شاعر : اخوان |
ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده به سویت باز خواهم گشت ، ای خورشید ، ای خورشید ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند تو را فریاد خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
|
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیدهٔ شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست |
شاعر : فروغ فرخزاد |
موجها خوابیده اند ، آرام و رام طبل توفان از نو افتاده است چشمه های شعله ور خشکیده اند آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی آید به گوش دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناکان بی فغان و بی خروش |
شعر بلند مسافر سروده ای زیبا از سهراب سپهری |
سفر مرا به زمینهای استوایی برد. و زیر سایه آن « بانیان» سبز تنومند چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب میآیم، کجاست سایه؟ |
به خوابم گام میداری... و در عمق نگاهت.... خوشه ای از عشق می لرزد سکوتت می زند بر التهاب لحظه ها دامن کجا رفته است فرهادی... که عشقش می تراشد....کوه چون آهن نگاهت می پرد از خواب رویایم تو گویی که فراموشت شده قانون دلتنگی.... و یاحتی نمی خواهی بشویی از رخ آینه ها ....رنگی به خواب کودکی سوگند که از یادم نخواهی رفت.... همیشه در افق های طلایی رنگ احساسم بسان چوبی قابی که بر دیوار می خشکد... عزیز و جاودان هستی.... |
شاعر : شراره انگالی |
در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی او را شناختم او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت در چشم او هزار نوازش به خواب بود او را شناختم از نسل ماه بود اندامش از نوازش مهتابهای دور رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود او را در آن نگاه نخستین شناختم اما نگاه منتظرم بی جواب ماند بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند او را شناختم همزاد جاودانی من بود و ، نام او چون نام من به گوش خدا آشنا نبود می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود |
شاعر : نادر نادرپور |