تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیباترین شعرهای معاصر» ثبت شده است

به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم


دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است

که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم


که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ

به دست دشمنم افتاده است شمشیرم


به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز

یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم


بهار ، بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف

اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم

شاعر : سجاد سامانی

پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم


روزِ بازار خیال است شبم ، خواب که هیچ

صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم


زهر خوابم همه اندام به درد آغشته است

مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم


باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند ، آه

پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟


مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع

حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»


باد کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت

کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم


کار این مُلک نه آنقدر خراب است «امید»

کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟

شاعر : اخوان

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن 


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

شاعر : سجاد سامانی 

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را


شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم

که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را


پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین

عرق می‌ریزم و پایین می ‌اندازم سر خود را‌


زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان

مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را


زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم

ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را

شاعر : محمد مهدی سیار

گفتمش

شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من


گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست

 

گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان !‌ کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خواب شان


گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان

گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش


گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست

گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست


گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

شاعر : هوشنگ ابتهاج 

می تواند که تو را سخت زمینگیر کند

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 


آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت

قسمت این است بنا نیست که تغییر کند


گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست 

قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند 


گفت دکتر: من و تو مشکلمان کم خونیست

خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند


در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم

که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند


خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم

نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند


مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید

بشود مثل تو را آینه تکثیر کند

شاعر : سید تقی سیدی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی‌ست

ور جز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد


گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد

باغبان و رهگذران نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست


گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟


داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت

پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن

پادشاه فصلها ، پائیز

شاعر : مهدی اخوان ثالث 

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟

یا چشم مرا زجای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش

یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم


دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم؟

نه بختِ بدِ مراست سامان
وای شب،نه تُراست هیچ پایان ...


تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر؟

بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور

تاریخچۀ گذشتگانی
یا راز گشایِ مردگانی


تو آینه دارِ روزگاری
یا در رهِ عشق پرده داری؟

یا دشمن جانِ من شدستی؟
ای شب بنه این شگفت کاری

بگذار مرا به حالت خویش
با جانِ فسرده و دلِ ریش


بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد

وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد

شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره؟


بگذار به خواب اندر آیم
کز شومیِ گردشِ زمانه

یکدم کمتر به یاد آرم
وآزاد شوم ز هر فسانه

بگذار که چشمها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد

شاعر : نیمایوشیج 

می‌رسد یک روز، فصل بوسه‌چینی در بهشت

روی تختی با رقیبان می‌نشینی در بهشت

 

تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت

یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

 

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می‌برند

جا ندارد عشق‌های این چنینی در بهشت

 

گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند

دوزخی‌ها را برای شب‌نشینی در بهشت

 

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ

می‌روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

 

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»

خلق می‌کردم به نامت سرزمینی در بهشت،

شاعر : کاظم بهمنی

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است

نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

 

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست

که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است

 

به جای سرزنش من به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است

 

شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست

کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است

 

اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم

شب خجالت من از لب تو در راه است

شاعر : فاضل نظری

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام


آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام


خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟


حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام


حرف بزن، حرف بزن،سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام


ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

شاعر :محمد علی بهمنی 

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست

که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

 

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند

همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

 

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

 

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

 

کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

شاعر: فاضل نظری

شعر بسیار زیبای عقاب ، از مفاخر شعر فارسی  اثر استاد بزرگ و گرانقدر ادبیات ایران مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری ، بدون تردید این شعر از زیباترین و ماندگارترین نمونه های شعر فارسی است با لحن و فضایی بسیار گیرا و جدید سرشار از روح آزادگی و کمال گرایی ، کاش فرهنگ امروز جامعه ما اندکی تمایل به سمت مضمون این شعر داشت . درود بر روان این استاد فرهیخته ادبیات ایران  

گــشــت غــمـنـاک دل و جـان عـقـاب

چــــو ازو دور شــــد ایــــام شـــبـــاب

 

دیـــد کــش دور بــه انــجــام رســیــد

آفـــتـــابـــش بـــه لـــب بــام رســیــد

 

بـــایـــد از هـــســتــی دل بــر گــیــرد

ره ســـوی کـــشـــور دیـــگــر گــیــرد

 

خــواســت تــا چــاره ی نــا چـار کـنـد

دارویــــی جـــویـــد و در کـــار کـــنـــد

 

صــبــحــگــاهــی ز پــی چـاره ی کـار

گــشــت بــربــاد ســبـک سـیـر سـوار

 

گـلـه کـاهـنـگ چـرا داشـت بـه دشت

نـاگـه ا ز وحـشـت پـر و لـولـه گـشـت

 

وان شــبــان بــیــم زده ، دل نــگــران

شـــــد پـــــی بـــــره ی نــــوزاد دوان

 

کـــبـــک در دامـــن خـــار ی آویــخــت

مــار پــیــچـیـد و بـه سـوراخ گـریـخـت

 

آهــو اســتــاد و نــگــه کــرد و رمــیـد

دشــت را خــط غــبــاری بــکــشــیــد

 

لـــیـــک صــیــاد ســر دیــگــر داشــت

صــــیــــد را فـــارغ و آزاد گـــذاشـــت

 

چــاره ی مــرگ نـه کـاریـسـت حـقـیـر

زنـــــده را دل نشود از جان سیر

 

صــیــد هــر روزه بــه چــنــگ آمـد زود

مـــگـــر آن روز کـــه صـــیـــاد نـــبــود

 

آشــیــان داشــت بـر آن دامـن دشـت

زاغـکـی زشـت و بـد انـدام و پـلـشـت