به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم |
شاعر : سجاد سامانی |
به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم |
شاعر : سجاد سامانی |
پا به زنجیر خود ، از اشک ، چو شمع است تنم تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
صبح هم وعده به شب ، گرنه به فردا فکنم
مژه ها نیزه ی برق است ، که برهم نزنم
پری آینه ام - دل - به طلسم بدنم؟
حسب حالم شده و ورد زبانم «چه کنم»
کاش چون آتش روحم ، ببرد دود تنم
کارزویی بتوان داشت ، عبث دم چه زنم؟ |
شاعر : اخوان |
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن |
شاعر : سجاد سامانی |
به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را ز خاطر میبرد این رود وحشی بستر خود را
که ناغافل رها کردهست دست مادر خود را
عرق میریزم و پایین می اندازم سر خود را
مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را
ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را |
شاعر : محمد مهدی سیار |
گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟
گفتمش سر به سوی آسمان برداشت گفت می کشد افسون شب در خواب شان
گفت
گفت
گفت لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند |
شاعر : هوشنگ ابتهاج |
می تواند که تو را سخت زمینگیر کند درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند
قسمت این است بنا نیست که تغییر کند
قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند
خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند
نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند
بشود مثل تو را آینه تکثیر کند |
شاعر : سید تقی سیدی |
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاکِ غمناکش سازِ او باران، سرودش باد جامه اش شولای عریانیست ور جز،اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
باغبان و رهگذران نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست
ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛ باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن پادشاه فصلها ، پائیز |
شاعر : مهدی اخوان ثالث |
هان ای شب شوم وحشت انگیز یا چشم مرا زجای برکن یا باز گذار تا بمیرم
عمری به کدورت و الم رفت نه بختِ بدِ مراست سامان
بس وقت گذشت و تو همانطور تاریخچۀ گذشتگانی
یا دشمن جانِ من شدستی؟ بگذار مرا به حالت خویش
وقتی ست خوش و زمانه خاموش شد محو یکان یکان ستاره
یکدم کمتر به یاد آرم بگذار که چشمها ببندد |
شاعر : نیمایوشیج |
میرسد یک روز، فصل بوسهچینی در بهشت روی تختی با رقیبان مینشینی در بهشت
تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت
صاحب عشق زمینی را به دوزخ میبرند جا ندارد عشقهای این چنینی در بهشت
گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند دوزخیها را برای شبنشینی در بهشت
با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ میروی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت
من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین» خلق میکردم به نامت سرزمینی در بهشت، |
شاعر : کاظم بهمنی |
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است
در آسمان خبری از ستاره ی من نیست که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنید دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است
شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است
اگر نبوسم حسرت ، اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است |
شاعر : فاضل نظری |
با همهی بی سر و سامانیام
|
شاعر :محمد علی بهمنی |
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
|
شاعر: فاضل نظری |
گــشــت غــمـنـاک دل و جـان عـقـاب چــــو ازو دور شــــد ایــــام شـــبـــاب
دیـــد کــش دور بــه انــجــام رســیــد آفـــتـــابـــش بـــه لـــب بــام رســیــد
بـــایـــد از هـــســتــی دل بــر گــیــرد ره ســـوی کـــشـــور دیـــگــر گــیــرد
خــواســت تــا چــاره ی نــا چـار کـنـد دارویــــی جـــویـــد و در کـــار کـــنـــد
صــبــحــگــاهــی ز پــی چـاره ی کـار گــشــت بــربــاد ســبـک سـیـر سـوار
گـلـه کـاهـنـگ چـرا داشـت بـه دشت نـاگـه ا ز وحـشـت پـر و لـولـه گـشـت
وان شــبــان بــیــم زده ، دل نــگــران شـــــد پـــــی بـــــره ی نــــوزاد دوان
کـــبـــک در دامـــن خـــار ی آویــخــت مــار پــیــچـیـد و بـه سـوراخ گـریـخـت
آهــو اســتــاد و نــگــه کــرد و رمــیـد دشــت را خــط غــبــاری بــکــشــیــد
لـــیـــک صــیــاد ســر دیــگــر داشــت صــــیــــد را فـــارغ و آزاد گـــذاشـــت
چــاره ی مــرگ نـه کـاریـسـت حـقـیـر زنـــــده را دل نشود از جان سیر
صــیــد هــر روزه بــه چــنــگ آمـد زود مـــگـــر آن روز کـــه صـــیـــاد نـــبــود
آشــیــان داشــت بـر آن دامـن دشـت زاغـکـی زشـت و بـد انـدام و پـلـشـت
|