من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم
ندارم وحشتی از شیر وببر و حمله گرگان
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
مرا با جوفروشان سربازار کاری نیست
من از گندم نمایان ارادت کیش می ترسم
ندارم وحشت از جنگ ونفاق وقتل وخونریزی
من از این آتش افروزان صلح اندیش می ترسم
به شیخی گفت کسی, از چه می تر سی زمی ؟ گفتا
ز می خوردن ندارم بیم از مستیش می ترسم
مرا باخانقاه وخرقه وکشکول کاری نیست
من از اعمال زشت خلق نادرویش می ترسم
چه خوش گفت این سخن مرد سخن سنجی که می گوید
مراازمرگ باکی نیست از سختیش می ترسم
من ژولیده را نبود هراسی از سخن گفتن
ولیکن از زبان خویش بیش از پیش می ترسم
دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون زچشمه خشکید البرز لب فروبست
حتی دل دماوند آتشفشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
برنام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیرو کمان ندارد
دریای مازنی ها برکام دیگران شد
نادر زخاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آئیم به دادخواهی فریادمان بلنداست
اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید وسبز است این بیرق کیانی
اما صدآه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهر آریایی
بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پائیز بهاری است که عاشق شده است
یک پنجره از ابر بهارم لبریز
لبریزتر از غم غروب پاییز
در محکمه ام نوشت دنیا روزی
تبعید به غربت جنوب پاییز
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
درد دل تو را چه کسی گوش میکند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
دستت به گیسوان رهایش نمیرسد
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
اهل نظر نگاه به دنیا نمیکنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن
هان ای شب شوم وحشت انگیزتا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا زجای برکنیا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرمکز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دوناز دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفتتا باقی عمر چون سپارم؟
نه بختِ بدِ مراست سامانوای شب،نه تُراست هیچ پایان ...
تو چیستی ای شب غم انگیزدر جست و جوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطوراستاده به شکل خوف آور
تاریخچۀ گذشتگانییا راز گشایِ مردگانی
تو آینه دارِ روزگارییا در رهِ عشق پرده داری؟
یا دشمن جانِ من شدستی؟ای شب بنه این شگفت کاری
بگذار مرا به حالت خویشبا جانِ فسرده و دلِ ریش
بگذار فرو بگیردم خوابکز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموشمرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستارهتا چند کنم به تو نظاره؟
بگذار به خواب اندر آیمکز شومیِ گردشِ زمانه
یکدم کمتر به یاد آرموآزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشمها ببنددکمتر به من این جهان بخندد
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهٔ مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و میخوانید ؟
خوشا ، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، میدانید ؟
کدامین جام و پیغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق
تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوههاپیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش
بهار آنجاست ، ها، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعلهای در دود
بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرینتر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهایکدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیکبیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !
درس امروز ، فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید ؟
نسبت فعل ما به مفعول است …
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ ، می لغزید .
صوت ناسازام آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم :
ژاله از درس من چه فهمیدی ؟
پاسخ من سکوت بود سکوت …
” د جواب بده ! کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟…”
خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله ، چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران
خشمگین ، انتقام جو ، گفتم :
بچه ها گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که :” نه خانم !
درس در گوش ژاله یاسین است ”
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم ،
آن دو میخ نگاه خیره او
موج زن ، در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره او
آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود
فعل مجهول ، فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تاب تب ، برادر من
تا سحر در کنار من نالید
در غم آن دو تن ، دو دیده من
این یکی اشک بود و آن دگر خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله او
ناله من به ناله اش آمیخت
که : ” غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز ، قصه غم توست
تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه ، می سوزد … “
کسانی از سرزمینمان سخن به میان آوردندمن اما به سرزمینی تهیدست میاندیشیدمبه مردمانی از خاک و نوربه خیابانی و دیواریو به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوارو به آن سنگها میاندیشیدم که برهنه بر پای ایستادهانددر آب روددر سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور
به آن چیزهای از یاد رفته میاندیشیدمکه خاطرهام را زنده نگه میدارد،به آن چیزهای بیربط که هیچکسشان فرا نمیخواند:به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگامکه زمان از ورای آنها به ما میگویدکه ما را موجودیتی نیستو زمان تنها چیزی است که باز میآفریند خاطرهها راو در سر می پروراند رویاها راسرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:خاک و نوری که در زمان میزیدقافیهیی که با هر واژه میآمیزد:آزادیکه مرا به مرگ میخواند،آزادیکه فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگربا گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زدهمچون گردابی که در آنجز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید
آزادی به بالها میماندبه نسیمی که در میان برگها میوزدو بر گلی ساده آرام میگیردبه خوابی میماند که در آنما خود رویای خویشتنیمبه دندان فروبردن در میوهی ممنوع میماند آزادیبه گشودن دروازهی قدیمی متروک و دستهای زندانی
آن سنگ به تکه نانی میماندآن کاغذهای سفید به مرغان دریاییآن برگها به پرندهگان.انگشتانت پرندهگان را ماند:همه چیز به پرواز درمیآید!
هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست
پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند
یعنی که هیچ کس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است
که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و نیست
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست
در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست
پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست
بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم
در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس
جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه
تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم
پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی
ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس
روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
بی مرغ آشیانه چه خالیستخالی تر آشیانه مرغیکز جفت خود جداست
آه ... ای کبوتران سپید شکسته بالاینک به آشیانه دیرین خوش آمدیداما دلم به غارت رفته ستبا آن کبوتران که پریدندبا آن کبوتران که دریغاهرگز به خانه بازنگشتند
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور، از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحر، گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید، چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه ی جادویی خورشید
چون مینگرم، او همه من، من همه اویم !
او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز، دلی گرمتر از اوست
او یک دل آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر میدوم اندر طلب دوست
ما هر دو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان، محو تماشای بهاریم
ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
چنان طنین صدای تو برده از هوشم
که از صدای خود آزرده می شود گوشم
من از هراس شبیخون روزگار خبیث
لباس جنگ به هنگام خواب می پوشم
چون آفتاب به هر ذره ای نظر دارم
به روی هیچ کسی بسته نیست آغوشم
تو در دل منی و دیگران نمی دانند
تو آتشی و من آتشفشان خاموشم
غبار آینه ی چشم های مست توام
تو چشم بسته ای و کرده ای فراموشم
از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!
خون می چکد از بوسه گرمت .. چه بگویم؟
ای نشتر جانسوز به این سینه چه گفتی؟!
چون شمع سراپا شرر گریه ام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟
ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
ازخویش مکدر شدوچشم از همگان بست
ای آه جگرسوز!... به آیینه چه گفتی!
زندگی نامه ی شقایق چیست ؟
رایت خون به دوش وقت سحر
نغمه ای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه باداباد
نیشخند دوستان اما دوچندان سختتر
خنده هایم خنده ی غم، اشک هایم اشک شوق
خنده های آشکار از اشک پنهان سختتر
چید بالم را و درهای قفس را باز کرد
روز آزادیست از شبهای زندان سختتر
صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت:
هرکه تن را بیشتر پرورد، شد جان سختتر
مرگ آزادیست وقتی بال و پر داری، کنون
زندگی سخت است اما مرگ از آن سختتر
چه غریب ماندی ایدل نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجرکه چرا شبت نکشتست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه میدیدیم و میدیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده میگویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخرهای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند
عقدهاش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد
زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد
باور نمی کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد
با اینکه در زمانه ی بیداد می توان
سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد
یا می توان که سیلی فریاد خویش را
با کینه ای گداخته بر گوش باد زد
گاهی نمی توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد
هی میرویم و جاده به جایی نمی رسد
قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد
چون کوه، پای حرف خودم ایستاده ام
کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!
دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا
این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!
دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است
دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!
تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم
هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد
ما را برای در به دری آفریده اند
هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را ، نشُسته می پوشم
هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام
نرفته است که خود رابه عطر بفروشم
عجب مدار از این جوششی که در من هست
که من به هرم نفسهای توست...می جوشم
کجا به پیری وسستی وضعف روی آرم
منی ک آب حیات از لب تومی نوشم
به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه
برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم
برای آنکه بدانی که بر سر عهدم
برای آنکه بدانی نشد فراموشم
قسم به بوسه ی آخر...قسم به اشک تو...من
هنوز پیرهنم را ؛ نشُسته می پوشم
نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه
من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه
به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست
سھم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه
گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه
صحبتی نیست اگر ھم گله ای ھست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!
بر زمین افتاده پخشیده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از کجا؟ کی؟
کس نمیداند
و نمیداند چرا حتی
سالها زین پیش
این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
وز کدامین سینهٔ بیمار
عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا
مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا
پخش مرده بر زمین، هموار
دیگر آیا هیچ
کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
به چنین پیسی
تواند بود؟
من پرسم ، کیست تا پاسخ بگوید
از محیط فضل خلوت یا شلوغی
کیست؟ چیست؟
من میپرسم
این بیهوده
این تاریک ترس آور ، چیست؟
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.
بـه کـویـت بـا دل شـاد آمدم با چشم تر رفتم
بـه دل امـیـد درمـان داشـتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
بـه راه عـشـق اگـر از پا در افتادم به سر رفتم
نـیـامـد دامـن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کـویـت عـاقـبـت بـا دامنی خون جگر رفتم
حـریـفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیـان آورده مـن بـودم کـه دنـبـال هـنر رفتم
نـدانـستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
بـه مـن تـا مـژده آوردند من از خود به در رفتم
مـرا آزردی و گـفـتـم که خواهم رفت از کویت
بـلـی رفـتـم ولـی هـر جا که رفتم دربدر رفتم
بـه پـایـت ریـختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تـو رشـک آفـتـابی کی به دست سایه می آیی
دریـغـا آخـر از کـوی تـو بـا غم همسفر رفتم
از خـاطـرات گـمـشـده مـی آیـم تـابـوتـی از نـگـاه تـو بـر دوشم
بـعـد از تـو مـن به رسم عزاداران غیر از لباس تیره نمی پوشم
در سـردسـیری از من بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شـبـهـا شبیه خواب و خیال انگار تب می کند تن تو در آغوشم
تـکـثـیـر مـی شـونـد و نـمـی مـیـرنـد سـلـولـهای خاطرات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرم تو در گوشم
هـرچـند زیر این همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
بـعـد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است
مـن زنـده ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی کنند فراموشم
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب
من کجا، خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لبها ره نیافت
ریگ باد آورده ای را باد برد.
زنی که عقل دارد عشق را باور نخواهد کرد
که زن با شاعر دیوانه عمرا سر نخواهد کرد
مبادا بشنود یک تار مویش زلّه ام کرده
که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد
خرابم کرد چشمِ گربه ای وحشی و می دانم
عرق های سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد
نکن... مستم نکن من قاصد دردآور عشق ام
که شاعرچون لبی تر کرد چشمی تر نخواهد کرد
جنون شعر من را نسل های بعد می فهمند
که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد
برای دخترت تعریف خواهی کرد: "من بودم
دلیل شور «مهدی» در غزل..." باور نخواهد کرد
بگویی، می روم زخم ام زدی اما نترس از من
که شاعر شعر خواهد گفت اما شَر نخواهد کرد...
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد کسی من رانمی فهمد
نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم
فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند
بگو که من دل خونی از این لقب دارم
... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند
... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم
ببین به چشم خودت بی تو سرد ومتروک است
همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم
تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟
بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!
خوشا به حال آنان که برای برقراری صلح در میان مردم کوشش میکنند، زیرا اینان فرزندان خدا نامیده خواهند شد.
خوشا به حال آنان که به سبب نیک کردار بودن آزار میبینند، زیرا ایشان از برکات ملکوت آسمان بهرهمند خواهند شد.
خوشا به حال آنان که نیاز خود را به خدا احساس میکنند، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.
خوشا به حال ماتمزدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.
خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان مالک تمام جهان خواهند گشت.
خوشا به حال گرسنگان و تشنگان عدالت، زیرا سیر خواهند شد.
خوشا به حال آنان که مهربان و باگذشتاند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.
خوشا به حال پاکدلان، زیرا خدا را خواهند دید.
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام
آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز
ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
من آن زلال پرستم، درآب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم و گشتم غریب تر، اما:
دلم خوش است که در غربت وطن بودم
این ابرها عقیم اند باران نخواهد آمد
دریا! ، مپیچ بر خود توفان نخواهد آمد
دیشب پدر دوباره بی نان به خانه برگشت
جایی که سفره خالیست ایمان نخواهد آمد
حریـفان هریک آوردند ازسودای خود سودی
تــــاریــــخ را ورق زدم و مــــطــــمــــئــــن شـــدم
هــرگــز کــســی پــیــاده بــه جــایـی نـمـی رسـد
گـفـتـی بـخـوان خـوانـدم اگـرچـه گـوش نـسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
وفـــا نـــکــردی و کــردم، بــســر نــبــردی و بــردم
ثـــبـــات عـــهـــد مــرا دیــدی ای فــروغ امــیــدم؟
تــو مـرغ نـوپـری، زود سـت جـلـد بـام مـن بـاشـی
خـدا پـشـت و پـنـاهـت بـاد اگـر بی من سفر رفتی
بــاغــبــان خــار نــدامــت بــه جــگــر مــیشـکـنـد
بــرو ای گـــل کـــه ســـزاوار هــمــان گــلــچـیـنـی
بـا دلـت حـسـرت هـم صـحـبـتـی ام هـسـت، ولی
ســنــگ را بــا چــــه زبــانــی بــه سـخــن وادارم؟
بـه شـب نـشـیـنـی خـرچـــنـــگهـــای مـــردابــی
چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهــــی زلـــال پـــرســـت؟
یک بــار هــم ای عــشـق مـن از عـقـل مـیـانـدیـش
بــگــذار کــه دل حــل کــنــد ایــن مــسـئـلـه هـا را
آب طـلـب نـکـرده هـمـیـشـه مـراد نـیـــــــســــــت
گـاهـی بـهـانــهای اســت کــه قــربـانـیات کـنـنـد
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گــر زخــم زنــم حــســرت و گــر زخـم خـورم نـنـگ
هــی پــا بــه پـا نـکـن کـه بـگـویـم سـفـر بـه خـیـر
مــجــبــور کــه نــیــسـتـی بـمـانـی .. ولـی نـرو....
بــه مــانــدن تــو عـاشـقـم ، بـه رفـتـن تـو مـبـتـلـا
شــکــســتــه ام ولــی بــرو ، بــریــده ام ولـی بـیـا
ســـتـــارههـــا نـــهـــفـــتـــم در آســـمـــان ابــری
دلــم گــرفــتــه ای دوســت ، هـوای گـریـه بـا مـن
هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری اســـت کـــه مـــا را
کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریــــــــــــده
نـسـیـم مـسـت وقتی بوی گل می داد حس کردم
کــه ایـن دیـوانـه پـرپـر مـی کـنـد یـک روز گـلـهـا را
به وبلاگ تماشاگه خوش آمدید محتوای این وبلاگ برگزیده ای از زیباترین متون ادبی و شعر
با تکیه بر شعربا لحن وفضای امروزی است.امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد
از شنیدن دیدگاههای شما خوشحال میشویم .
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شاعر : شهریار