تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیباترین اشعار فارسی» ثبت شده است

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را


شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم

که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را


پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین

عرق می‌ریزم و پایین می‌اندازم سر خود را‌


زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان

مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را


زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم

ولی بالش نخواهم کرد بال پرپر خود را

شاعر : محمد مهدی سیار

زرد است که لبریز حقایق شده است

تلخ است که با درد موافق شده است


شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

پائیز بهاری است که عاشق شده است

شاعر :میلاد عرفان پور 


یک پنجره از ابر بهارم لبریز

لبریزتر از غم غروب پاییز


در محکمه ام نوشت دنیا روزی

تبعید به غربت جنوب پاییز

شاعر : میلاد اصغرزاده 

گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان

ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!


دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید

چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!


این دعایی ست که رندی به من آموخته است

بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان


غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است

تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان


من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟

مرگ حق است، به من حق مرا برگردان

شاعر :فاضل نظری 

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟

یا چشم مرا زجای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش

یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم


دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم؟

نه بختِ بدِ مراست سامان
وای شب،نه تُراست هیچ پایان ...


تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر؟

بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور

تاریخچۀ گذشتگانی
یا راز گشایِ مردگانی


تو آینه دارِ روزگاری
یا در رهِ عشق پرده داری؟

یا دشمن جانِ من شدستی؟
ای شب بنه این شگفت کاری

بگذار مرا به حالت خویش
با جانِ فسرده و دلِ ریش


بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد

وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد

شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره؟


بگذار به خواب اندر آیم
کز شومیِ گردشِ زمانه

یکدم کمتر به یاد آرم
وآزاد شوم ز هر فسانه

بگذار که چشمها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد

شاعر : نیمایوشیج 

کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان

که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور

غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهٔ مهجور

قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید ؟


خوشا ، دیگر خوشا حال شما، اما

سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می‌دانید ؟

کدامین جام و پیغام ؟ اوه

بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق

تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها
پیداست

شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد، جنبش بدرود

زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش

بهار آنجاست ، ها، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله‌ای در دود

بهار اینجاست ، در دل‌های ما ، آوازهای ما

و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود

هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر خبرپویان و گوش آشنا جویان

تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر

در این دهکور دور افتاده از معبر

چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟


اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک 

شاعر :اخوان 

مهربان آمدی  ای عشق! به مهمانی من

پر شد از بوی خوشت خلوت روحانی من

 

خوش برآورده سر از باغِ تماشای وجود

سر‌و ناز تو به سر فصل زمستانی من

 

هیچ کس غیرِ تو ای خرمی دیده نخواند

حرف ناخوانده دل از خط پیشانی من

 

می‌کنم گریه منِ سوخته تا خنده زند

گل روی تو در آیینه بارانی من

 

بیقرار آمدی و رفت قرارم از دست

بنشین تا بنشیند دل طوفانی من

 

آفتابی شدی و یکسره آبم کردی

شد حریر نگهت جامه عریانی من

 

بشکن ای بغض و فرو ریز که در خانه دل

می زند شعله به جان آتش پنهانی من

 

هر چه گفتند و بگویند به پایان نرسد

قصه زلف تو و شرح پریشانی من

شاعر : نصرالله مردانی

با آنکه بی‌دلیل رها می‌کنی مرا

آنقدر عاشقم که نمی‌پرسمت چرا؟

 

در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست

رودی ز رود دیگر اگر می‌شود جدا

 

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم

ما عاشق توایم همین است ماجرا

 

خوش باد روح آنکه به ما کنایه گفت

گاهی به‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا

 

حق با تو بود هر چه بکوشد نمی‌رسد

شیر نفس‌بریده به آهوی تیزپا

 

ای عشق! ای حقیقت باور نکردنی!

افسانه‌ای بساز خود از داستان ما

 

شاعر: فاضل نظری

جای تو خالیست
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانند 

 

جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را

                                به تبعید می برند


جای تو خالی ست 
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند 

جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی که منم ... 

شاعر : حمید مصدق 

ریخته سرخ غروب
جابه‌جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می‌خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود


سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می‌گذرد
جلوه‌گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند


جغد بر کنگره‌ها می‌خواند
لاش‌خورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود
لاشه‌ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود


تیرگی می‌آید.
دشت می‌گیرد آرام
قصه رنگی روز
می‌رود رو به تمام


شاخه‌ها پژمرده است
سنگ‌ها افسرده است
رود می‌نالد
جغد می‌خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می‌تراود ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب

شاعر :سهراب سپهری 

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این

آهن که نیست جان من آخر دل است این

 

من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش مگوی که بی حاصل است این

 

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این

 

گفتم طبیب این دل بیمار آمده‌ست

ای وای بر من و دل من، قاتل است این

 

منت چرا نهیم که بر خاک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این

 

اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این

 

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه‌ام من و بر ساحل است این

شاعر : هوشنگ ابتهاج

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!

زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟

 

این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!

اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟

 

دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست

ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

 

از بوسه گلگون تو خون می‌چکد ای تیر!

جان و جگرم سوخت به این سینه چه گفتی؟

 

از رستم پیروز همین بس که بپرسند:

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 

شاعر: فاضل نظری

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

 

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

شاعر: شهریار

آرزویم فقط این است زمان برگردد

تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد

 

سالها منتظر سوت قطارم که کسی ...

باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد

 

من نوشتم که تورا دوست ندارم ایکاش

نامه‌ام گم بشود، نامه رسان برگردد

 

روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من

باید امروز ورقهای جهان برگردد

 

پیرمردی به غزل‌های من ایمان آورد

به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد

 

شاعر : مهسا تیموری

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تو

 

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جاتو

 

پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر : محمدعلی بهمنی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهیی که زبان من وتوست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من وتوست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من وتوست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس وتمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقشئ ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هر کجا نامه عشق است نشان من وتوست

 

سایه ز اتشکده ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

شاعر :هوشنگ ابتهاج(سایه)