مپرس حال مرا روزگار یارم نیست جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار ولی درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است که هرچه هست ندارم که هرچه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست |
شاعر : فاضل نظری |