تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برگزیده اشعار سهراب سپهری» ثبت شده است

در باغی رها شده بودم
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟


ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود
انسانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم

سهراب سپهری

شاعر : سهراب سپهری 

ریخته سرخ غروب
جابه‌جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می‌خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود


سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می‌گذرد
جلوه‌گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند


جغد بر کنگره‌ها می‌خواند
لاش‌خورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود
لاشه‌ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود


تیرگی می‌آید.
دشت می‌گیرد آرام
قصه رنگی روز
می‌رود رو به تمام


شاخه‌ها پژمرده است
سنگ‌ها افسرده است
رود می‌نالد
جغد می‌خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می‌تراود ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب

شاعر :سهراب سپهری 

نه تو می پایی و نه کوه
میوه این باغ : اندوه ، اندوه
گل بتراود غم، تشنه سبویی تو

افتد گل، بویی تو
این پیچک شوق ، آبش ده،
سیرابش کن
آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن

این لاله هوش ، از ساقه بچین
پرپر شد، بشود
چشم خدا تر شد ، بشود

و خدا از تو نه بالاترنی ، تنهاتر ، تنهاتر

بالاها، پستی ها یکسان بین
پیدا نه، پنهان بین


بالی نیست، آیت پروازی هست
کس نیست ، رشته آوازی هست
پژواکی : رویایی پر زد رفت شلپویی: رازی بود، در زد و رفت

اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند
تنهایی : آبشخور ما کردند


این آب روان ، ما ساده تریم
این سایه، افتاده تریم
نه تو می پایی، و نه من، دیده تر بگشا

مرگ آمد، در بگشا

شاعر  : سهراب سپهری 

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده


 می کنم تنها از جاده عبور
 دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها


فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است


 خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به
دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
 

شاعر :سهراب سپهری

سایه شدم‌، و صدا کردم‌: 
کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج «نه من» ، دره «او» ؟ 


و ندا آمد: لب بسته بپو
مرغی رفت‌، تنها بود، پر شد جام شگفت‌
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد! 
دستم در کوه سحر «او»می چید، «او» می چید. 
و ندا آمد: و هجومی از خورشید
از صخره شدم بالا. در هر گام‌، دنیایی تنهاتر، زیباتر
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر! 
آوازی از ره دور: جنگل ها می خوانند؟ 
و ندا آمد: خلوت ها می آیند. 
و شیاری ز هراس‌
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد! 
« او» آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم‌
و ندا آمد: پرها هم‌

شرق اندوه

سهراب سپهری ( شرق اندوه ) 

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

سهراب سپهری(از کتاب حجم سبز)