تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برگزیده اشعار احمد شاملو» ثبت شده است

کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور


به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ‌کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که در زمان می‌زید
قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبی‌خانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.

آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید


آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود رویای خویشتنیم
به دندان فروبردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و دست‌های زندانی


آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذ‌های سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.
انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیز به پرواز درمی‌آید!

شاعر ‌: اکتاویوپاز ،  ترجمه  :احمد شاملو 

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود


ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد


ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش


ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم


ساده است
که چگونه می زیم
باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

مارگوت بیکل

ترجمه : احمد شاملو

در فراسوی مرزهای تنت
تو را دوست می‌دارم


آینه‌ها و شب‌پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده‌ی پل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده‌ای که می‌زنی مکرر کن.


در فراسوی مرزهای تن‌ام 
تو را دوست می‌دارم

در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد.
و شعله و شور تپش‌ها وداع خواهش‌ها
به تمامی 
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی‌گذارد
چنان چون روحی 
که جسد را در پایان سفر٬
تا به هجوم کرکس‌های پایان‌اش وانهد...

در فراسوهای عشق٬ 
تو را دوست می‌دارم


در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده‌ی دیداری بده...

شاعر :احمد شاملو

مرد مصلوب

دیگر بار، به خود آمد

درد

موجاموج از جریحه ی دست و پایش، به درونش می دوید

در حفره ی یخ زده ی قلبش

در تصادمی عظیم

منفجر می شد

و آذرخشِ  چشمک زن گدازه ی ملتهبش

ژرفاهای دور از دسترس درک او از لامتناهی ِحیاتش را

روشن می کرد.

دیگر بار نالید:

پدر! ای مهر بی دریغ

چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی، چنین تنهایم به

خود وا نهاده ای؟

مرا طاقت این درد نیست

آزادم کن! آزادم کن! آزادم کن ای پدر!

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی "دوستت دارم"
دلت را می بویند

 

روزگار غریبی ست،نازنین!
و عشق را 
کنار تیرک راهبند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ و سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندشیدن خطر مکن

 

روزگار غریبی ست،نازنین!
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه ها
مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود

 

روزگار غریبی ست،نازنین!
و تبسم را بر لب جراحی می کنند 
و ترانه را 
بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست نازنین!
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمد شاملو