هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
هوا سرد است و برف آهسته بارد
زمین سرد است و برف آلوده و تر
زمین سرد است و برف آلوده و تر
|
شاعر : اخوان ثالث |
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها |
دیگر اکنون دیری و دوری ست کاین پریشان مرد این پریشان پریشانگرد در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن جمله تن، چون در دریا، چشم پای تا سر، چون صدف، گوش است لیک در ژرفای خاموشی ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد کآن چه حالی بود؟ آنچه میدیدیم و میدیدند بود خوابی، یا خیالی بود؟ خامش، ای آواز خوان! خامش در کدامین پرده میگویی؟ وز کدامین شور یا بیداد؟ با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟ چرکمرده صخرهای در سینه دارد او که نشوید همت هیچ ابر و بارانش پهنه ور دریای او خشکید کی کند سیراب جود جویبارانش؟ با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟ خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند عقدهاش پیر است و پارینه لیک دردش درد زخم تازه را ماند گرچه دیگر دوری و دیری ست که زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجیری ست لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه ناگهان از خویشتن پرسد راستی را آن چه حالی بود؟ دوش یا دی، پار یا پیرار چه شبی، روزی، چه سالی بود؟ راست بود آن رستم دستان یا که سایهٔ دوک زالی بود؟ |
شاعر : اخوان |
بر زمین افتاده پخشیده ست دست و پا گسترده تا هر جا از کجا؟ کی؟ کس نمیداند و نمیداند چرا حتی سالها زین پیش این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز هیچ جز بیهوده نشنیده ست کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده وز کدامین سینهٔ بیمار عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا پخش مرده بر زمین، هموار دیگر آیا هیچ کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی به چنین پیسی تواند بود؟ من پرسم ، کیست تا پاسخ بگوید از محیط فضل خلوت یا شلوغی کیست؟ چیست؟ من میپرسم این بیهوده این تاریک ترس آور ، چیست؟ |
شاعر : اخوان |
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ |
موجها خوابیده اند ، آرام و رام طبل توفان از نو افتاده است چشمه های شعله ور خشکیده اند آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی آید به گوش دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناکان بی فغان و بی خروش |
تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید
نشستم،باده خوردم،خون گرستم،کنجی افتادم تحمل می رود ، اما ، شب غم سر نمی آید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن ، لیک چه گویم جور هجرت ، چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها ،بی قراری ها تو مه بی مهری و ، حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ، ای زلف که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید
دلم در دوریت خون شد،بیا در اشک چشمم بین خدا را ، از چه رحمت بر من ای کافر ، نمی آید؟ |
شاعر : مهدی اخوان ثالث |
منشین با من ، با من منشین تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟ تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟ یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست در دم این نیست ولی در دم این است که من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم |