هان ای شب شوم وحشت انگیز تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا زجای برکن یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت تا باقی عمر چون سپارم؟
نه بختِ بدِ مراست سامان وای شب،نه تُراست هیچ پایان ...
تو چیستی ای شب غم انگیز در جست و جوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور استاده به شکل خوف آور
تاریخچۀ گذشتگانی یا راز گشایِ مردگانی
تو آینه دارِ روزگاری یا در رهِ عشق پرده داری؟
یا دشمن جانِ من شدستی؟ ای شب بنه این شگفت کاری
بگذار مرا به حالت خویش با جانِ فسرده و دلِ ریش
بگذار فرو بگیردم خواب کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره تا چند کنم به تو نظاره؟
بگذار به خواب اندر آیم کز شومیِ گردشِ زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم وآزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشمها ببندد کمتر به من این جهان بخندد
|