ما کیستیم دین و دل از دست داده ای از چشم آسمان و زمین اوفتاده ای
بی جذبه چون حکایت از یاد رفته ای بی جلوه چون جوانی برباد داده ای
بر گردن وجود چو دست شکسته ای از دیده ی زمانه چو اشک فِتاده ای
مردانه با تبسم شیرین و اشک تلخ بر پا چو شمع تا دم مرگ ایستاده ای
با قدرت اراده ی گردون چه می کند افسرده ای شکسته دلی بی اراده ای
با خط کودکانه ی تقدیر تیره شد روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای
در دست ما نماند ز سرمایه ی حیات غیر از زبان بسته و روی گشاده ای
از شعر من نشاط چه جویی کزین سخن نه بوی مهر خیزد و نه رنگ باده ای
آگه نه ای ز رنجم و آگه نمی شود سیر از گرسنه ای و سوار از پیاده ای |
شاعر : پژمان بختیاری |