تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

طبل توفان از نو افتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند

آبها از آسیا افتاده است

 

در مزار آباد شهر بی تپش

وای جغدی هم نمی آید به گوش

دردمندان بی خروش و بی فغان

خشمناکان بی فغان و بی خروش

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم

بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

 

از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

 

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

 

از غربت ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو

حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

 

ای کشتی جان،حوصله کن میرسد آنروز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

 

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت

یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

 

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...

شاعر : فاضل نظری

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

 

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

 

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

 

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

 

در کار عشق او که جهانیش مدعی است

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

شاعر : هوشنگ ابتهاج

نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم

خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

 

فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند

بگو که من دل خونی از این لقب دارم

 

... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند

... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

 

ببین به چشم خودت بی تو سرد ومتروک است

همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم

 

تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟

کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟

 

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش

مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!

شاعر : نجمه زارع

خوشا به حال آنان که برای برقراری صلح در میان مردم کوشش می‌کنند، زیرا اینان فرزندان خدا نامیده خواهند شد.

خوشا به حال آنان که به سبب نیک کردار بودن آزار می‌بینند، زیرا ایشان از برکات ملکوت آسمان بهره‌مند خواهند شد.

خوشا به حال آنان که نیاز خود را به خدا احساس می‌کنند، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.

خوشا به حال ماتم‌زدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.

خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان مالک تمام جهان خواهند گشت.

خوشا به حال گرسنگان و تشنگان عدالت، زیرا سیر خواهند شد.

خوشا به حال آنان که مهربان و باگذشت‌اند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.

خوشا به حال پاک‌دلان، زیرا خدا را خواهند دید.

 انجیل متی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست

 

روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام

آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست

 

در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست

 

شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس

آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست

 

گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

شاعر: سجاد سامانی

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

شاعر : کاظم بهمنی

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

 

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

من آن زلال پرستم، درآب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

 

غریب بودم و گشتم غریب تر، اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

شاعر : محمد علی بهمنی

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی

حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

 

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود

چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

 

 مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟

که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا

به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

 

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او

رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

 

اسیرت کرده بودم فکر میکردم که عشق است این

قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

 

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی

خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

شاعر : علیرضا بدیع

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

 

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

 

از راهروان سفر عشق درین دشت

گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

 

 در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردیست

 

 غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردیست

 

 از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

 

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

شاعر : مهرداد اوستا

حال ما با دود والکل، جـا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دستهایت را خودت "ها"کن اگریخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها"نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج آسان نیست،آه

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

 

التیام دردهای ما فقط مرگ است وبس

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق!

شاعر : سجاد صفری اعظم

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخــــــر ای مـــاه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم

کـــه تو از دوری خـــورشید چها می‌بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

ســــــر راحت ننهـــادی به ســـــر بالینی

 

هرشب ازحسرت ماهی من ویک دامن اشک

تــــــو هـــم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

کــــــه توام آینــــــه‌ی بخـــــت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند

برو ای گـــل کـــه ســـزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

کـــه کنـــد شکـــوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان

گـــر خـــــود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد

ای پرستـــو کــــــه پیام‌آور فــــــــروردینی

 

شهـــــریاراگـــــر آئین محبت باشـــــد

جــــــاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

شاعر : شهریار
شعر بلند مسافر سروده ای زیبا  از سهراب سپهری 

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد.

و زیر سایه آن « بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم،

کجاست سایه؟

دوش ، از دل شـــوریده سراغی نگرفتی

بر سینه، غمی هشتی و داغی نگرفتی

 

ای چشــــم و چـراغ شب تاریک فــریدون

افتادم و دستــــم به چــــراغـی نگرفتـی

 

پاییز دل انگیـــــز سبکسـایه ، گذر کــــرد

بر کــــام دلم ، گوشـــه ی باغی نگرفتی

 

روزان و شبانت ، همه در مشغلـه بگذشت

لختی ننشستــــی و فــــراغــی نگرفتی

 

در حســرت آغوش تو خون شد دل و یکروز

در بازوی مـــــــن ، دامن راغـــی نگرفتی

 

برگو چه شدای بلبل خوش نغمه که از لطف

دیگــــر خبر از لانه ی زاغــــی نگــــرفتی

 

گلـزار فــــریدونی و این طرفه که یک عمر

بوییــــدت و او را به دمــــاغی نگــــرفتی

شاعر : فریدون توللی

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

شاعر : عبدالحسین انصاری 

هنــــوز چشم مــــرادم رخ تو سیــــر ندیده

هــــوا گرفتی و رفتــــی ز کف چو مرغ پریده

 

تو را به روی زمیــــن دیدم و شکفتم و گفتم

که این فرشتــــه برای من از بهشت رسیده

 

بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم

خــــدای را به کجــــا رفتـی ای فروغ دو دیده

 

هــــزار بار گذشتــــی به ناز و هیــــچ نگفتی

کــــه چــــونی ای به ســـر راه انتظار کشیده

 

چه خواهی از سرمن ای سیاهی شب هجران

سپیــــد کــــردی چشمــــم در انتظار سپیده

 

به دست کــــوته من دامن تو کی رسد ای گل

کــــه پای خسته ی من عمری از پی تو دویده

 

تــــرانه ی غــــزل دلکشــــم مگــــر نشنفتی

کــــه رام مــــن نشدی آخــــر ای غزال رمیده

 

خمــــوش سایه که شعر تو را دگــــر نپسندم

کــــه دوش گوش دلــــم شعر شهریار شنیده

شاعر : هوشنگ ابتهاج

تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید

 

نشستم،باده خوردم،خون گرستم،کنجی افتادم

تحمل می رود ، اما ، شب غم سر نمی آید

 

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن ، لیک

چه گویم جور هجرت ، چون به گفتن در نمی آید

 

چه سود از شرح این دیوانگی ها ،بی قراری ها

تو مه بی مهری و ، حرف منت باور نمی آید

 

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ، ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

 

دلم در دوریت خون شد،بیا در اشک چشمم بین

خدا را ، از چه رحمت بر من ای کافر ، نمی آید؟

شاعر : مهدی اخوان ثالث

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

 

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

 

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که میخواهدم آزاد

 

ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد

 

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟

 

میخواهم ازاین پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

 

مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد

شاعر : محمد علی بهمنی

منشین با من ، با من منشین

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟

یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

در دم این نیست ولی

در دم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم میپاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی

 

حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان میشوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

 

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاریست گر هم صحبت ما می شوی گاهی

 

دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

 

تو را از سرخی سیب غزلهایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

شاعر : مهدی عابدی

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می شود دوست می دارم

 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطربوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

برای بنفشیِ بنفشه ها دوست می دارم

 

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

 

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم

 

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

 

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست می دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ... دوست می دارم ...

شاعر : پل الووار    مترجم : احمد شاملو

ای خانه روشن شب ویران تو پیداست

آوار ستون‌های هراسان تو پیداست

 

بر چهره‌ی بی‌رنگ بهاری که نداری

حتی ترک خنده‌ی گلدان تو پیداست

 

از شانه‌ی دیوار، فرو ریخته قندیل

گیسوی پریشان زمستان تو پیداست

 

سرشار سکوتی ولی آواز تماشا

از روزنه‌ی پلک درختان تو پیداست

 

زندانی دیوار مشو پنجره باز است

فریاد بزن جرأت پنهان تو پیداست

عبدالجبار کاکایی

مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم

یک سر بگذر بر من و بگذار بمیرم

 

مردن به قفس بهتر از آن است که در باغ

از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرم

 

هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم

خالی شَوَدَم ساغر و هشیار بمیرم !

 

گفتی :به تو گر بگذرم از شوق بمیری !

قربان سرت , بگذر و بگذار بمیرم !

 

بوسه ز هما سایه‌ام افتاد صباحی

باشد که در آن سایه ی دیوار بمیرم

شاعر : صباحی بیگدلی

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید

من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

 

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

 

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم

پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

 

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

 

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!

مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

شاعر : نجمه زارع

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

 

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

شاعر : شهریار

باید کمک کنی کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

 

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پلهای امن پشت سرم را شکسته اند

 

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

 

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

 

گلهای قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

 

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ حرف مفت ، سرم را شکسته اند

شاعر : مهدی فرجی

ای آرزوی من، زکجا باز جویمت

تا همچو نی نوازم و چون گل ببویمت

 

تا بنگری چه می کشم از دوری ات دمی

بگذار پا به دیده ی من تا بگویمت

 

در خون خویش غوطه ورم تا به کوی تو

تا چون قلم طریق محبت بپویمت

 

گفتی که منتهای امید تو چیست؟ آه

ای منتهای آرزوی من، چه گویمت؟

 

از هرچه هست در همه عالم تو را گزید

خاطر، اگر که از همه عالم بجویمت

 

در چشم من یکی ز ره مردمی درآی

تا گرد ره به اشک ز دامن بشویمت

شاعر : مهرداد اوستا

ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک

فردوس به چشمی‌ که ترا دید مبارک

 

جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم

بخت اینقدر از من نپسندید مبارک

 

در نرد وفا برد همین باختنی بود

منحوس حریفی‌که نفهمید مبارک

 

هر سایه‌که‌گم‌گشت رساندند به نورش

گردیدن رنگی که نگردید مبارک

 

ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید

دولت نبود بر همه جاوید مبارک

 

صبح طرب باغ محبت دم تیغ است

بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک

 

ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست

مجنون مرا سایه این بید مبارک

 

بربام هلال ابروی من قبله‌نما شد

کز هر طرف آمد خبر عید مبارک

 

دل قانع شوقیست به هر رنگ‌که باشد

داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک

 

در عشق یکی بود غم و شادی بیدل

بگریست سعادت شد و خندید مبارک

شاعر : بیدل دهلوی

ای بکر ترین برکه! هلا سوره ی صافی

پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی

 

مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم

بد نام که هستیم به اندازه ی کافی

 

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را

صد شکر، شکرپاش لبت کرده تلافی

 

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

 

چندیست که سردم شده دور از دم گرمت

بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی

شاعر: علیرضا بدیع

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است
تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.


تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تو را این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند

تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،

تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،

تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!


من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!
شاعر: فریدون مشیری

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

 

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

 

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

 

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

 

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

 

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

شاعر : محمد علی بهمنی

شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش

منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش

 

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی

که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

 

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی

مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش

 

نوایی تازه از ساز محبت در جهان سرکن

کزین آوا بیاسایی ز گردش های گردونش

 

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن

که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش

 

ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی

که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

 

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین

همه شادی است فرمانش همه یاری است قانونش

 

غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند

که غمهای دگر را کرد ازین خانه بیرونش

 

غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن

به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش

شاعر : فریدون مشیری

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد ! چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

شاعر : فاضل نظری

دنبال من میگردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کاربا ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم،داغ دوری! پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تواما سرد، گفتی :

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

 

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق میشود ساحل ندارد

شاعر : مهدی فرجی

ﺷﺪﻡ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ، ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺩﯾﺎﻥ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺼﺐ ﻫﺎ، ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺎ!

 

ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ،ﯾﮑﯽ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﺍﯾﯽ

ﯾﮑﯽ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﺵ ﻣﺎﻧﯽ،ﯾﮑﯽ ﺩﯾﻨﺶ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ

 

ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺍﺳﺖ،ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻧﺼﺮﺍﻧﯽ!

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﻫﺴﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ .

 

ﺧﺪﺍ،ﯾﮑﯽ... ﻭﻟﯽ... ﺍﻣﺎ... ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ....

 

ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺧﺎﻟﻖ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺍﻥ ﺍﺩﯾﺎﻧﯿﻢ!

ﺗﻌﺼﺐ ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ؟!ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ؟!

 

ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﺳﺖ...ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﻣﻔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ...

ﺳﺘﯿﺰ ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ!ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ؟

 

ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢﻭﻟﯽ ﺍز ﻧﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺸﻨﯽﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﻟﯽ

ﺍﺯ ﺍﺧﺘﻼﻑِ ﻣﻐﺰ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﺮﺍﺳﻢ ، ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻦِﺷﻌﻠﻪ ﻭ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻭ ﻫﯿﺰﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥِ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﺗﻨﻢ ﺁﺯﺍﺩ؛ ﺍﻣﺎ،ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻡ ﺳﺴﺖ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻼﻕِ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻬﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﮐﻼﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ

ﮐﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻧﯿﺶﻭﻣﯿﺶﻭﺭﯾﺶﻭﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

شاعر : .........

********************

من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم


ندارم وحشتی از شیر وببر و حمله گرگان

از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم


مرا با جوفروشان سربازار کاری نیست

من از گندم نمایان ارادت کیش می ترسم


ندارم وحشت از جنگ ونفاق وقتل وخونریزی

من از این آتش افروزان صلح اندیش می ترسم


به شیخی گفت کسی, از چه می تر سی زمی ؟ گفتا

ز می خوردن ندارم بیم از مستیش می ترسم


مرا باخانقاه وخرقه وکشکول کاری نیست

من از اعمال زشت خلق نادرویش می ترسم


چه خوش گفت این سخن مرد سخن سنجی که می گوید

مراازمرگ باکی نیست از سختیش می ترسم


من ژولیده را نبود هراسی از سخن گفتن

ولیکن از زبان خویش بیش از پیش می ترسم

شاعر : ژولیده نیشابوری 

شعر بسیار زیبای دو مرغ بهشتی یکی از زیباترین اشعار استاد شهریار که در واقع ماجرای سفر استاد به زادگاه نیما جهت دیدار با اوست

گفته می شدکه دراین چمن زار

نغمه سازان باغ جنانند

چون تواز آشیان دورمانده

پای در بند دام جهانند

باری از درد و داغ جدایی

با تو همدرد و همداستانند

 

دیگر از رنج غربت ننالی

 

 

میآمدیم و کله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب میکنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

میگشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد

یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

میآمد و بمغز من آهسته میخلید :

تنها شدی پسر .

به خوابم گام میداری...

و در عمق نگاهت....

خوشه ای از عشق می لرزد

سکوتت می زند بر التهاب لحظه ها دامن

کجا رفته است فرهادی...

که عشقش می تراشد....کوه چون آهن

نگاهت می پرد از خواب رویایم

تو گویی که فراموشت شده

قانون دلتنگی....

و یاحتی نمی خواهی بشویی

 از رخ آینه ها ....رنگی

به خواب کودکی سوگند

 که از یادم نخواهی رفت....

همیشه در افق های طلایی رنگ احساسم

بسان چوبی قابی که بر دیوار می خشکد...

عزیز و جاودان هستی....

شاعر : شراره انگالی

گر کسی وصف او زمن پرسد

بیدل از بی نشان چه گوید باز

 

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز

شاعر : سعدی

به شما گفته شده به دوستان خود محبت کنید ولی من میگویم به دشمنان خود هم محبت کنید  هر که شما را لعنت کند برای او دعای برکت کنید . به آنانی که از شما نفرت دارند نیکی کنید و برای آنانی که به شما ناسزا می گویند و شما را آزار می دهند دعای خیر نمایید . . .

اگر فقط به آنانی که شما را دوست می دارند محبت کنید چه برتری به مردمان پست دارید ؟ زیرا ایشان نیز چنین می کنند . اگر فقط با دوستان خود نیکی کنید با کافران چه فرقی دارید ؟ زیرا ایشان نیز چنین می کنند .