تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

شعر زیبای (چرا رفتی) اثر بانوی غزل ایران سیمین بهبهانی ،همراه با آهنگ زیبای این شعر که توسط آقای همایون شجریان اجرا گردیده برای خواندن ادامه شعر و دانلود آهنگ به ادامه مطلب بروید

چـرا رفـتـی، چـرا؟ مـن بـی قـرارم

بــه ســر، سـودای آغـوش تـو دارم

 

نـگـفـتـی ماهتاب امشب چه زیباست؟

نـدیـدی جـانـم از غـم نـاشکیباست؟

 

نـه هـنـگـام گـل و فـصـل بهارست؟

نـه  عـاشـق در بـهـاران بـیقرارست؟

 

نـگـفـتـم بـا لـبـان بـسـتـهٔ خویش

بـه  تـو راز درون خـسـتـهٔ خـویـش؟

 

خـروش از چـشـم من نشنید گوشت؟

نــیـاورد از خـروشـم در خـروشـت؟

 

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

 

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

 

نه بسته‌ام به کس دل نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

 

زمن هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

 

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

 

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

 

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

شاعر :سیمین بهبهانی 

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

شاعر : حسین منزوی 

در کتاب چار فصل زندگی

صفحه ها پشت سرِ هم می روند

هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند...

 

گریه، دل را آبیاری می کند

خنده، یعنی این که دل ها زنده است...

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

گر چه می گویند: شادی بهتر است

دوست دارم گریه با لبخند را

شاعر : قیصر امین پور 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

شب مرگ ،تنها، نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

 

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

 

شب مرگ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 

من این نکته گیرم ، که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

تو دریای من بودی! آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شاعر : دکتر حمیدی شیرازی

باز طوفان شب است

هول بر پنجره میکوبد مشت

 

شعله می لرزد در تنهایی

باد فانوس مرا خواد کشت؟

شاعر : هوشنگ ابتهاج

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

 خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سختتر

نیشخند دوستان اما دوچندان سختتر

 

خنده هایم خنده ی غم، اشک هایم اشک شوق

خنده های آشکار از اشک پنهان سختتر

 

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد

روز آزادیست از شبهای زندان سختتر

 

صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت:

هرکه تن را بیشتر پرورد، شد جان سختتر

 

مرگ آزادیست وقتی بال و پر داری، کنون

زندگی سخت است اما مرگ از آن سختتر 

شاعر : علیرضا بدیع 

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گلها را

 

خیانت قصۀ تلخی است اما از که می نالم؟

خودم پرورده بودم در حواریّون یهودا را

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را

 

کسی را تاب دیدار سرزلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

 

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

 

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

شاعر:فاضل نظری

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

 

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا

در تنگنای " از تو پریدن " گذاشتی

 

وقتی که آب و دانه برایم نریختی

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

 

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟؟

 

حالا برو! برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی

شاعر :مهدی فرجی

پس از مرگم در سوگ من منشین

آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی

که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛

ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها

وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور

دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم

که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم

مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد

حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور

آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام

هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی

بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند

مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود

و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود

شاعر :ویلیام شکسپیر

ای مـهـربان تر از برگ در بوسه های باران

بـیـداری  سـتـاره در چـشـم جـویـباران

 

آیـیـنـه  ی نـگـاهـت پیوند صبح و ساحل

لـبـخـنـد  گـاه گـاهـت صبح ستاره باران

 

بـازا  کـه در هـوایـت خـامـوشـی جـنونم

فـریـاد  هـا برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای  جـویـبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین  گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گـفـتـی  : به روزگاران مهری نشسته گفتم

بـیـرون  نـمـی توان کرد حتی به روزگاران

 

بـیـگـانـگـی ز حـد رفـت ای آشنا مپرهیز

زیـن عـاشـق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیـوار  زنـدگـی را زیـن گـونـه یـادگاران

 

ویـن  نـغـمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تـا  در زمـانـه بـاقـی ست آواز باد و باران

شاعر : شفیعی کدکنی

از هم گریختیم

و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ

بر خاک ریختیم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت

با آن همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو بازآمدم ولی

هر بار دیر بود

اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

 به نظر من این غزل شهریار یکی از زیباترین و با احساس ترین نمونه های شعر فارسی است ، درود بر روان این شاعر بزرگ ایران 

نـوشـتـم  ایـن غـزل نـغـز بـا سـواد دو دیده

کـه  بـلـکـه رام غـزل گـردی ای غـزال رمیده

 

سـیـاهـی  شـب هـجـر و امـیـد صبح سعادت

سـپـیـد کـرد مـرا دیـده تـا دمـیـد سـپـیـده

 

نـدیـده خـیـر جـوانـی غـم تـو کـرد مـرا پیر

بـرو  کـه پـیـر شـوی ای جـوان خـیـر نـدیده

 

بـه اشـک شـوق رساندم ترا به این قد و اکنون

بـه  دیـگـران رسـدت مـیـوه ای نـهال رسیده

 

ز  مـاه شـرح مـلـال تـو پـرسم ای مه بی مهر

شـبـی  کـه مـاه نـمـایـد مـلـول و رنگ پریده

 

بـهـار مـن تـو هـم از بـلبلی حکایت من پرس

کـه  از خـزان گـلـشـن خـارهـا به دیده خلیده

 

بـه گـردبـاد هـم از مـن گـرفـتـه آتش شوقی

که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

 

هـوای پـیـرهـن چـاک آن پـری است که ما را

کـشـد بـه حـلـقـه دیـوانـگـان جـامـه دریده

 

فـلـک بـه مـوی سـپید و تن تکیده مرا خواست

کـه  دوک و پـنـبـه بـرازد بـه زال پشت خمیده

 

خــبــر ز داغ دل شــهـریـار مـی شـوی امـا

در آن زمـان کـه ز خـاکـش هـزار لـالـه دمیده

شاعر : شهریار

هی میرویم و جاده به جایی نمی رسد

قولی که عشق داده، به جایی نمی رسد

 

چون کوه، پای حرف خودم  ایستاده ام

کوهی که ایستاده، به جایی نمی رسد!

 

دریا هنوز هست ولی مانده ام چرا

این رود بی اراده به جایی نمی رسد؟!

 

دنیا همیشه عرصه ی پیچیده بودن است

دنیا که صاف و ساده به جایی نمی رسد!

 

تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم

هرگز کسی پیاده به جایی نمی رسد

 

ما را برای در به دری آفریده اند

هی می رویم و جاده به جایی نمی رسد

شاعر : حسین طاهری

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را ، نشُسته می پوشم

 

هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام

نرفته است که خود رابه عطر بفروشم

 

عجب مدار از این جوششی که در من هست

که من به هرم نفسهای توست...می جوشم

 

کجا به پیری وسستی وضعف روی آرم

منی ک آب حیات از لب تومی نوشم

 

به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه

برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم

 

برای آنکه بدانی که بر سر عهدم

برای آنکه بدانی نشد فراموشم

 

قسم به بوسه ی آخر...قسم به اشک تو...من

هنوز پیرهنم را ؛ نشُسته می پوشم

شاعر : حسین دلجو

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

 

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

 

به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست

سھم یک کاسه ی آب و دل دریا از ماه

 

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

 

صحبتی نیست اگر ھم گله ای ھست از اوست

می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

شاعر : فاضل نظری

پرسی مرا که «عمر گران‌مایه چون گذشت؟

گاهی به غم گذشت وگهی درجنون گذشت

 

افسانه بود گویی و در گوش ما نماند

عمری که جمله‌جملة آن با فسون گذشت

 

بیرون ما چو غنچه اگر سبز می‌نمود

از خون دل لباب و گلگون درون گذشت

 

آویختیم خویشتن از تار لحظه‌ها

عمری چو عنکبوت همه سرنگون گذشت

 

بیش از ستاره‌ای نتوان بود در شبی

آن هم ببین ز دور فلک واژگون گذشت

 

آید صدای تیشه فرهادمان به گوش

شبدیز دشمنان مگر از بیستون گذشت؟

 

دیروز اگر «عبور» سخن تا گلو نبود

اینک سروده‌های متن از «خط‌ّ خون» گذشت

شاعر : موسوی گرمارودی

در وصـل هـم ز عـشـق تـو ای گل در آتشم

عـاشـق نـمـی شـوی که ببینی چه می کشم

 

بـا عـقـل آب عـشـق بـه یـک جو نمی رود

بـیـچـاره مـن کـه سـاخـتـه از آب و آتشم

 

دیـشـب سـرم بـه بـالـش نـاز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

 

پـروانـه  را شـکـایـتـی از جور شمع نیست

عـمـریـسـت  در هوای تو میسوزم و خوشم

 

خـلـقـم  بـه روی زرد بـخندند و باک نیست

شـاهـد  شـو ای شـرار مـحبت که بی غشم

 

بـاور  مـکـن کـه طـعـنـه طـوفـان روزگار

جــز  در هــوای زلـف تـو دارد مـشـوشـم

 

سـروی شـدم بـه دولـت آزادگـی کـه سـر

بـا  کـس فـرو نـیـاورد ایـن طـبع سرکشم

 

دارم چـو شـمـع سـر غـمـش بـر سر زبان

لـب مـیـگـزد چـو غـنچه خندان که خامشم

 

هـر  شـب چـو مـاهـتـاب به بالین من بتاب

ای  آفــتــاب دلـکـش و مـاه پـری وشـم

 

لـب بـر لـبـم بـنـه بـنـوازش دمـی چـونی

تـا بـشـنـوی نـوای غـزلـهـای دلـکـشـم

 

سـاز  صـبـا بـه نـالـه شـبـی گفت شهریار

ایـن  کـار تـسـت من همه جور تو می کشم

شاعر : شهریار

‌دست مرا بگیر که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت

که هوش از سرم ربود

من جاودانی‌ام که پرستوی بوسه‌ات

بر روی من دری ز بهشت خدا گشود

اما چه می‌ کنی

دل را که در بهشت خدا هم غریب بود...

شاعر فریدون مشیری

بر زمین افتاده پخشیده ست

دست و پا گسترده تا هر جا

از کجا؟ کی؟

کس نمی‌داند

و نمی‌داند چرا حتی

سال‌ها زین پیش

این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست

وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز

هیچ جز بیهوده نشنیده ست

کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده

وز کدامین سینهٔ بیمار

عنکبوتی پیر را ماند، شکم پر زهر و پر احشا

مانده، مسکین، زیر پای عابری گمنام و نابینا

پخش مرده بر زمین، هموار

دیگر آیا هیچ

کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی

به چنین پیسی

تواند بود؟

من پرسم ، کیست تا پاسخ بگوید

از محیط فضل خلوت یا شلوغی

کیست؟ چیست؟

من می‌پرسم

این بیهوده

این تاریک ترس آور ، چیست؟

شاعر : اخوان

ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده

 به سویت باز خواهم گشت ،

ای خورشید ،‌ ای خورشید

ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند

ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند

 تو را فریاد خواهم کرد ،‌

ای خورشید ،‌ ای خورشید

 

مَپَسند که دور از تو برای تو بمیرم

صید تو شدم تا که به پای تو بمیرم

 

 هر عضو ز اعضای تو غارتگر دلهاست

ای آفت جان بهر کجای تو بمیرم

 

 گر عمر ابد خواهم از آنست که خواهم

آنقدر نمیرم که به جای تو بمیرم

 

با من همه لطف تو هم از روی عتابست

تا هم ز جفا، هم ز وفای تو بمیرم

 

 آخر دل حساس ترا کُشت «امیرا»

ای کُشته احساس، برای تو بمیرم

شاعر:امیری فیروزکوهی

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی

دیدم که افتادی پی آزار من روزی

 

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی

هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

 

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما

سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

 

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم

دیوانه بر می گردی از تکرار من روزی

 

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد

یکباره خون آبیِ خودکار من روزی

 

هر زن به چشمم خیره شد، گم کرده ای رایافت

پس «هر کسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

 

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم

هرچند می خندی به این اقرار من روزی

شاعر : مهدی فرجی

نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی

نمی بینم تو را، ابری ست در چشم تَرم یعنی

 

سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی

 

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی

 

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟

 

اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی

 

تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی

 

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی

شاعر : مهدی فرجی

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیدهٔ شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

شاعر : فروغ فرخزاد

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به هنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

چـو ابـرویـت نـچـمیدی به کام گوشه نشینی

برو که چون من وچشمت به گوشه ها بنشینی

 

چـو  دل بـه زلـف تو بستم به خود قرار ندیدم

بـرو  کـه چـون سـر زلـفت به خود قرار نبینی

 

بـه  جـان تـو کـه دگر جان به جای تو نگزینم

کـه  تـا تـو باشی و غیری به جای من نگزینی

 

ز بـاغ عـشـق تـو هـرگـز گلی به کام نچیدم

بـه روز گـلـبـن حـسـنـت گلی به کام نچینی

 

نـگـیـن  حـلـقـه رندان شدی که تا بدرخشد

کـنـار  حـلـقـه چـشـمـم بـه هر نگاه نگینی

 

کـسـی که دین و دل از کف به باد غارت زلفت

چـو مـن نـداده چـه داند که غارت دل و دینی

 

خـوشـم کـه شـعـله آهم به دوزخت کشد اما

چـه مـی کند به تو دوزخ که خود بهشت برینی

 

خـدای را کـه دگـر آسـمـان بـلـا نـفـرستد

تـو خـود بـدیـن قـد و بـالا بلای روی زمینی

 

تـو  تـشـنـه غـزل شهریار و من به که گویم

کـه شـعـرتـر نـتـراود بـرون ز طـبع حزینی

شاعر : شهریار

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ

من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

 

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس

بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

 

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم

چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

 

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

 

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!

اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

شاعر : فاضل نظری

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

بدون تردید منظومه لیلی و مجنون نظامی بزرگ ، یکی از زیباترین آثار ادبی ایران و جهان است و قطعه وفات مجنون بر روضه لیلی از زیباترین و تاثیرگذارترین بخشهای این منظومه شگفت ، از خواندن آن لذت ببرید .

انـگـشـت کـش سـخن سرایان

ایـن  قـصـه چـنـین برد به پایان

 

کـان سـوخـتـه خـرمـن زمـانـه

شـد خـرمـنـی از سـرشـک دانه

 

دسـتـاس  فـلک شکست خردش

چـون  خـرد شـکـست باز بردش

 

زانـحـال کـه بـود زارتـر گـشت

بــی‌زورتــر  و نـزارتـر گـشـت

 

جـانـی ز قـدم رسـیـده تـا لـب

روزی بـه سـتـم رسـیـده تا شب

 

نــالــنــده ز روی دردنــاکــی

آمــد سـوی آن عـروس خـاکـی

 

دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

 

از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

 

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

 

مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد

یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی

 

شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

 

نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

شاعر محمد علی بهمنی

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.

شاعر : محمد علی بهمنی

یـادم  نـکرد و شاد حریفی که یاد از او

یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او

 

با حق صحبت من و عهد قدیم خویش

یـادم نـکـرد یـار قـدیمی که یاد از او

 

دلـشـاد  باد آن که دلم شاد از اونگشت

وان  گـل کـه یـاد من نکند یاد باد از او

 

حـال دلـم حـوالـه به دیوان خواجه باد

یار  آن  زمان که خواسته فال مراد از او

 

مـن  بـا روان خواجه از او شکوه میکنم

تـا داد مـن مـگـر بـسـتد اوستاد از او

 

آن بـرق آه مـاسـت کـه پرتو کنند وام

روشـنـگـران  کـوکـبـه بـامـداد از او

 

یاد  آن  زمان که گر بدو ابرو زدیی گره

از  کـار بـسـته هم گرهی میگشاد از او

 

شـرم از کـمـند طره او داشت شهریار

روزی  که سر به کوه و بیابان نهاد از او

شاعر : شهریار

نـازنـیـن آمـد و دسـتـی بـه دل مـا زد و رفت

پـرده ی خـلـوت ایـن غـمـکده بالا زد و رفت

 

کـنـج  تـنـهـایـی مـا را بـه خیالی خوش کرد

خـواب  خـورشـید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد  بـی عـشـقـی مـا دیـد و دریـغـش آمـد

آتـش شـوق دریـن جـان شـکـیـبا زد و رفت

 

خـرمـن  سـوخـته ی ما به چه کارش می خورد

کـه چـو بـرق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفـت و از گـریـه ی تـوفـانی ام اندیشه نکرد

چـه دلـی داشـت خـدایـا که به دریا زد و رفت

 

بــود  آیــا کـه ز دیـوانـه ی خـود یـاد کـنـد

آن کـه زنـجـیـر بـه پـای دل شـیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش

عـقـل فـریـاد بـرآورد و بـه صـحرا زد و رفت

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

امـشـب  به قصه ی دل من گوش می کنی

فـردا  مـرا چـو قـصـه فـراموش می کنی

 

ایـن در هـمـیـشه در صدف روزگار نیست

مـی  گـویـمـت ولی توکجا گوش می کنی

 

دسـتـم نـمـی رسـد که در آغوش گیرمت

ای  مـاه بـا کـه دسـت در آغوش می کنی

 

در  ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هـشـیـار و مست را همه مدهوش می کنی

 

مـی  جـوش مـی زنـد بـه دل خم بیا ببین

یـادی  اگـر ز خـون سـیـاووش مـی کنی

 

گـر گـوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بـهـتـر ز گـوهری که تو در گوش می کنی

 

جـام جـهـان ز خون دل عاشقان پر است

حـرمـت نـگـاه دار اگـرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زیـن  داسـتـان که با لب خاموش می کنی

شاعر : هوشنگ ابتهاج (سایه)

بـی قـرار تـوام و در دل تـنگم گله هاست

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

 

هـمـچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در  دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسـمـان  بـا قـفـس تـنگ چه فرقی دارد

بـال وقـتـی قـفـس پرزدن چلچله هاست

 

بـی  تـو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل  شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز  می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

و  سـکـوت تو جواب همه ی مساله هاست

شاعر : فاضل نظری

هـمـراه  بـسـیار است، اما همدمی نیست

مـثـل تـمام غصه ها، این هم غمی نیست

 

دلـبـسـتـه انـدوه دامـنـگـیـر خود باش

از عـالـم غـم دلـربـاتـر عـالـمی نیست

 

کـار  بـزرگ خـویـش را کـوچـک مپندار

از  دوست دشمن ساختن کارکمی نیست

 

چـشـمـی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

 

در فـکـر فـتـح قـلـه قـافم که آنجاست

جـایـی کـه تـا امروز برآن پرچمی نیست

شاعر: فاضل نظری

فـواره وار، سـربـه هـوایـی و سـربه زیر

چـون تـلـخـی شـراب، دل آزار و دلپذیر

 

مـاهـی  تـویـی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

 

پـلـک  مـرا بـرای تـمـاشـای خـود ببند

ای ردپــای گــمــشـده بـاد در کـویـر

 

ای  مـرگ میرسـی به من اما چقدر زود

ای  عـشـق میرسم به تو اما چقدر دیر

 

مـرداب زنـدگـی هـمـه را غـرق می کند

ای عـشـق هـمّتـی کن و دست مرا بگیر

 

چـشـم  انـتـظار حادثه ای ناگهان مباش

بـا مـرگ زنـدگـی کـن و بـا زندگی بمیر

شاعر : فاضل نظری

در شب تردید من ، برگ نگاه !

می روی با موج خاموشی کجا؟

ریشه ام از هوشیاری خورده آب

من کجا، خاک فراموشی کجا.

 

دور بود از سبزه زار رنگ ها

زورق بستر فراز موج خواب.

پرتویی آیینه را لبریز کرد

طرح من آلوده شد با آفتاب.

 

اندهی خم شد فراز شط نور

چشم من در آب می بیند مرا.

سایه ترسی به ره لغزید و رفت

جویباری خواب می بیند مرا.

 

در نسیم لغزشی رفتم به راه،

راه، نقش پای من از یاد برد.

سرگذشت من به لبها ره نیافت

ریگ باد آورده ای را باد برد.

شاعر : سهراب سپهری