تماشاگه

درباره وبلاگ
تماشاگه

تماشاگه، گلچین زیباترین شعرها و متون ادبی ایران و جهان ، فقط زیباترین ها!!! از شنیدن نظرات شما خوشحال میشویم

آخرین نظرات
نویسندگان

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

 

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

 

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

 

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

 

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

 

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

 

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

 

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

شاعر : شهریار

تـو خـواهـی رفـت، دیـگـر حرف چندانی نمی ماند

چـه بـایـد گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟

 

بــمــان و فــرصـت قـدری تـمـاشـا را مـگـیـر از مـا

تـو تـا آبـی بـنـوشـانـی بـه مـن، جـانـی نمی ماند

 

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست

بــرای اهــل دریــا شــوق بــارانــی نــمــی مــانـد

 

هـمـیـن امـروز داغـی بـر دلـم بـنـشان که در پیری

بــرای غــصــه خــوردن نـیـز دنـدانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر دسـتـم بـه نـاحـق رفـتـه در زلـف تـو مـعذورم

بــرای دســتــهــای تــنــگ، ایــمـانـی نـمـی مـانـد

 

اگـر ایـنـگـونـه خـلـقـی چـنگ خواهد زد به دامانت

بــه مـا وقـتـی بـیـفـتـد دور، دامـانـی نـمـی مـانـد

 

بـخـوان از چـشـم هـای لـال مـن، امـروز شـعرم را

کــه فــردا از مــنِ دیــوانــه، دیـوانـی نـمـی مـانـد

شاعر : حسین زحمتکش

چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟

تـو را کـه از هـمـه ی جـنـبـه ها سری از من

 

درخـت خـشـکـم و هـم صـحـبـت کـبـوتـرهـا

تـو هـم کـه خـسـتگیت رفت، می پری از من

 

اجـاق سـردم و بـهـتـر هـمـان کـه مثل همه

مــرا بــه خــود بــگــذاری و بــگــذری از مــن

 

مــن و تــو زخـمـی یـک اتـفـاق مـشـتـرکـیـم

کــه بـرده دل پـسـری از تـو، دخـتـری از مـن

 

گـذشـت فـرصـت دیـدار و فـصـل کـوچ رسید

دم غـــروب، جـــدا شـــد کــبــوتــری از مــن

 

نــســاخــت بــا دل آیــیــنــه ام دل سـنـگـت

تـویـی کـه سـاخـتـی انـسـان دیـگـری از من

 

چــه مــانـده از تـو و مـن؟ هـیـزم تـری از تـو

اجــاق ســوخــتـه ی خـاک بـر سـری از مـن

 

چــه مـانـده بـاقـی از آن روز؟ دخـتـری از تـو

چـه مـانـده باقی از آن عشق؟ دفتری از من

شاعر : علیرضا بدیع

مــی روم امـا مـرا بـا اشـک هـمـراهـی مـکـن

بـر نـخـواهـم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

 

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی

کـار سـخـتـی میکنی از خویش میکاهی، مکن

 

صـبـحـدم خـاکـسـتـرم را بـا نـسیم آغشته کن

داغ را مــحـصـور در بـزم شـبـانـگـاهـی مـکـن

 

آه! امــشــب آب نـه ، آتـش گـذشـتـه از سـرم

بـا مـن آتـش گـرفـته هر چه می خواهی مکن

 

پـیـش پـای خویش میخواهی که مدفونم کنی

در ادای دیــن خـود ایـن قـدر کـوتـاهـی مـکـن

شاعر : سید مهدی موسوی

شعری بسیار زیبا و سرشار از احساس

اعـــرابـــی ای، خـــدای بـــه او داد دخـــتــری

و او دُخـت را بـه سـنّت خـود، نـنگ می شمرد

 

هـر سـال کـز حـیـات جـگـرگوشه می گذشت

شــمــع مــحــبّت دل او بــیــش مــی فـسـرد

 

روزی به خشم رفت و ز وسواس و عار و ننگ

حــکـم خـرد بـه دسـت رسـوم و سُنَن سـپـرد

 

بـگـرفـت دسـت کـودک مـعـصـوم و بـی خـبـر

تـا زنـده اش بـه خـاک کند، سوی دشت بُرد ..

 

او گـــرم گـــور کـــنـــدن و از جـــامــه ی پــدر

طـفـلک، به دست کوچک خود خاک می سترد

شاعر : دکتر باستانی پاریزی

درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست

که شب را، همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها تا صبح

و حق حق می‌زند، کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد

درین همسایه مرغی هست خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

-"چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟..."

بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او - با گریه شاید - گفت:

-"شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و حق حق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم

شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق

و شاید هر چه مطلق را"

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او - با ضجه شاید - گفت:

-"نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است

و میراث ِ خداوند است ویرانه

نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است"

درین همسایه مرغی هست....

شاعر : اخوان

گــاهــی چــنــان بــدم کـه مـبـادا بـبـیـنـیـم

حـــتـــی اگــر بــه دیــده رویــا بــبــیــنــیــم

 

مـن صـورتـم بـه صورت شعرم شبیه نیست

بــر ایــن گــمـان مـبـاش کـه زیـبـا بـبـیـنـیـم

 

شاعر شنیدنی ست ولی میل میل ِ توست

آمــاده‌ای کــه بــشــنــوی‌ام یــا بــبــیــنـیـم

 

ایــن واژه‌هــا صــراحــت تــنـهـایـی مـن انـد

بــا ایــن هــمـه مـخـواه کـه تـنـهـا بـبـیـنـیـم

 

مـبـهـوت مـی‌شـوی اگـر از روزن ات شـبی

بــی خـویـش در سـمـاع غـزل‌هـا بـبـیـنـیـم

 

یــک قــطــره‌ام و گـاه چـنـان مـوج مـی‌زنـم

در خــود کــه نــاگــزیــری دریــا بــبــیــنــیـم

 

شب‌های شعر خوانی من بی فروغ نیست

امـــا تـــو بـــا چـــراغ بــیــا تــا بــبــیــنــیــم

شاعر : محمد علی بهمنی

شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا

چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا

 

مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت.

تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب

ستاره می تابید.

بنفشه می خندید.

زمین به گرد سر آفتاب می گردید!

 

همان طلوع و غروب و

همان خزان و بهار

همان هیاهو

جاری به کوچه و بازار

همان تکاپو،

آن گیر و دار،

آن تکرار

همان زمانه

که هرگز نخواست شاد مرا!

 

نه مهر گفت و نه ماه

نه شب،نه روز،

که این رهگذر که بود و چه شد؟

نه هیچ دوست،

که این همسفر چه گفت و چه خواست

ندید، یک تن ازین همرهان و همسفران

که این گسسته!

غباری به چنگ باد هوا است!

تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی!

همین تویی تو که ــ شاید ــ

دو قطره، پنهانی

ــ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ــ

سرشک تلخی در مرگ من می افشانی!

تویی

همین تو،

که می آوری به یادمرا

شاعر : فریدون مشیری

سـحـر خـنـدد بـه نـور زرد فـانـوس

پرستویی دهد بر جفت خود بوس

 

نــگــاهــم مــیــدود بــر نــیـمـه راه

تـو را دیـگـر نـخواهم دید افسوس

شاعر : فریدون مشیری

 

شـکـفـتـی چـون گـل و پـژمـردی از من

خــــزانــــم  دیــــدی  و  آزردی  از مـــن

 

بــه  آوردی،  وگــرنــه  بــا چــنــیـن نـاز

اگــر  دل  داشــتــم  مـی  بـردی از مـن

شاعر : هوشنگ ابتهاج

 

سـر زلـف تــو کــو؟ مــشــک تـرم کـو؟

لـب نـوشــت، شــراب و شــکــرم کـو؟

 

کـجـا شـد نــاز انــدامــت؟ کــجـا شـد؟

دریـغـا، شـاخـه ی نـیـلــــوفـــرم کـــو؟

شاعر : هوشنگ ابتهاج

مــن کــیــســتــم ز مــردم دنــیــا رمــیـده‌ای

چـون کـوهـسـار پـای بـه دامـن کـشـیـده‌ای

 

از ســوز دل چــو خــرمــن آتــش گـرفـتـه‌ای

وز اشـک غـم چـو کـشـتی طوفان رسیده‌ای

 

چـون شـام بـی رخ تـو بـه مـاتـم نشسته‌ای

چــون صــبــح از غــم تــو گـریـبـان دریـده‌ای

 

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل

آزرده ام چــو گــوش نــصـیـحـت شـنـیـده‌ای

 

رفـــت از قــفــای او دل از خــود رمــیــده ام

بــی تــاب تــر ز اشــک بــه دامــن دویــده‌ای

 

مـا را چـو گـردبـاد ز راحـت نـصـیـب نـیـسـت

راحـــت کـــجـــا و خـــاطـــر نـــاآرمـــیــده‌ای

 

بـیـچـاره‌ای کـه چـاره طـلـب مـی کند ز خلق

دارد امــــیـــد مـــیـــوه ز شـــاخ بـــریـــده‌ای

 

از بـس کـه خـون فـرو چـکـد از تـیـغ آسـمان

مـانـد شـفـق بـه دامـن در خـون کـشـیده‌ای

 

بــا جــان تــابــنــاک ز مــحـنـت سـرای خـاک

رفــتــیـم هـمـچـو قـطـرهٔ اشـکـی ز دیـده‌ای

 

دردی کـــه بــهــر جــان رهــی آفــریــده‌انــد

یــا رب مــبــاد قــســمــت هــیـچ آفـریـده‌ای

شاعر : رهی معیری

ما کیستیم  دین و دل از دست داده ای

از چشم آسمان و زمین اوفتاده ای

 

بی جذبه چون حکایت از یاد رفته ای

بی جلوه چون جوانی برباد داده ای

 

بر گردن وجود چو دست شکسته ای

از دیده ی زمانه چو اشک  فِتاده ای

 

مردانه با تبسم شیرین و اشک تلخ

بر پا چو شمع تا دم مرگ ایستاده ای

 

با قدرت اراده ی گردون چه می کند

افسرده ای شکسته دلی بی اراده ای

 

با خط کودکانه ی تقدیر تیره شد

روحی که بود ساده تر از لوح ساده ای

 

در دست ما نماند ز سرمایه ی حیات

غیر از زبان بسته و روی گشاده ای

 

از شعر من نشاط چه جویی کزین سخن

نه بوی مهر خیزد و نه رنگ باده ای

 

آگه نه ای ز رنجم و آگه نمی شود

سیر از گرسنه ای و سوار از پیاده ای

شاعر : پژمان بختیاری

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟

خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

 

نیست چون چشم مراتاب دمى خیره شدن

طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

 

طنز تلخیست به خود تهمت هستى بستن

آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

 

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود

فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟

 

من که دریا دریا غرق کف دستم بود

حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

 

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم

دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

 

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم

ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا 

شاعر : قیصر امین پور

باید از رود گذشت

باید از رود

اگر چند گل آلود

گذشت

بال افشانی آن جفت کبوتر را

در افق می بینی

که چنان بالابال

دشت ها را با ابر

آشتی دادند ؟

راستی ایا

می توان رفت و نماند

راستی ایا

می توان شعری در مدح

شقایق ها خواند ؟

شاعر : شفیعی کدکنی

بـــاور نــداشــتــم کــه چــنــیــن واگــذاریــم

در مــوج خــیــز ِ حــادثــه، تــنــهــا گــذاریــم

 

آمــد بــهــار و عــیـد گـذشـت و نـخـواسـتـی

یــک دم قــدم بــه چــشــم گــهــرزا گـذاریـم

 

چـون سـبـزهٔ دمـیـده بـه صـحـرای دوردست

بــخــتــم نــداده ره کــه بــه سـر پـا گـذاریـم

 

خـونـم خـورنـد بـا هـمـه گـردنکشی، کسان

گــر در بــســاط غــیــر چــو مــیــنــا گـذاریـم

 

هر کس، نسیم وار ز شاخم نصیب خواست

تـا چـنـد چـون شـکـوفـه، بـه یـغـمـا گـذاریـم

 

عــمــری گــذاشــتـی بـه دلـم داغ غـم، بـیـا

تــا داغ بــوســه نــیــز بــه ســیـمـا گـذاریـم

 

بـا آن کـه هـمـچـو جـام شـکـستم به بزم تو

بــاور نــداشــتــم کــه چــنــیــن واگــذاریــم.

شاعر : سیمین بهبهانی

زندگی نامه ی شقایق چیست ؟

رایت خون به دوش وقت سحر

نغمه ای عاشقانه بر لب باد

زندگی را سپرده در ره عشق

به کف باد و هرچه باداباد

شاعر : شفیعی کدکنی

از بــاغ مــی‌بــرنــد چــراغــانــی‌ات کـنـنـد

تـا کـاج جـشـنـهـای زمـسـتـانـی‌ات کـنـنـد

 

پـوشـانـده‌انـد «صبح» تو را «ابرهای تار»

تـنـهـا بـه ایـن بـهـانـه کـه بـارانـی‌ات کـنند

 

یـوسـف! بـه این رها شدن از چاه دل مبند

ایــن بــار مـی‌بـرنـد کـه زنـدانـی‌ات کـنـنـد

 

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی

شـایـد بـه خـاک مـرده‌ای ارزانـی‌ات کـنـند

 

یـک نـقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نـقـطـه‌ای بـتـرس کـه شیطانی‌ات کنند

 

آب طـلـب نـکـرده هـمـیـشـه مـراد نـیست

گـاهـی بـهـانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

شاعر : فاضل نظری

سراپا اگر زرد و  پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

 

چو گلدان خالی ، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

 

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

 

اگر دل دلیل است ، آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

 

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

 

گواهی بخواهید ، اینک گواه :

همین زخمهایی که نشمرده ایم

 

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری بسر برده ایم

شاعر : قیصرامین پور

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن

آب، آیینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

شاعر : فریدون مشیری

تـو را گـم مـی‌کـنـم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب

بـدیـنـسـان خـواب‌هـا را با تو زیبا می‌کنم هر شب

 

تـبـی ایـن کـاه را چـون کـوه سـنـگین می‌کند آنگاه

چـه آتـش‌هـا کـه در ایـن کوه برپا می‌کنم هر شب

 

تماشایی است پیچ و تاب آتش‌ها.... خوشا بر من

کـه پـیـچ و تـاب آتـش را تـمـاشـا می‌کنم هر شب

 

مـرا یـک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چـگـونـه بـا جـنـون خـود مـدارا مـی‌کـنـم هر شب

 

چـنـان دسـتـم تـهـی گـردیـده از گـرمـای دست تو

که این یخ کرده را از بی‌کسی‌ها می‌کنم هر شب

 

تــمــام ســایـه‌هـا را مـی‌کـشـم بـر روزن مـهـتـاب

حـضـورم را ز چـشـم شهر حاشا می‌کنم هر شب

 

دلـم فـریـاد مـی‌خـواهـد ولـی در انـزوای خـویـش

چــه بــی آزار بــا دیـوار نـجـوا مـی‌کـنـم هـر شـب

 

کـجـا دنـبـال مـفـهـومـی بـرای عـشـق می‌گردی؟

کـه مـن ایـن واژه را تـا صبح معنا می‌کنم هر شب

شاعر : محمد علی بهمنی

از خــانــه بـیـرون مـی‌زنـم امـا کـجـا امـشـب

شـایـد تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب

 

پـشـت سـتـون سـایـه‌هـا روی درخـت شـب

مـی‌جـویـم امـا نـیـسـتـی در هـیچ جا امشب

 

مــی‌دانــم آری نــیــســتــی امــا نـمـی‌دانـم

بـیـهـوده مـی‌گـردم بـه دنـبالت، چرا امشب؟

 

هـر شـب تـو را بـی جـسـتـجـو مـی‌یافتم اما

نگذاشت  بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

هـا... سـایه‌ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کـاش مـی‌دیـدم به چشمانم خطا امشب

 

هـر شـب صـدای پـای تـو مـی‌آمـد از هر چیز

حــتـی ز بـرگـی هـم نـمـی‌آیـد صـدا امـشـب

 

امــشـب ز پـشـت ابـرهـا بـیـرون نـیـامـد مـاه

بـشـکـن قـرق را مـاه مـن بـیـرون بـیا امشب

 

گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست

شـایـد کـه بـخـشـیـدنـد دنـیـا را به ما امشب

 

طـاقـت نـمـی آرم، تـو که می‌دانی از دیشب

بـایـد چـه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب

 

ای مـاجـرای شـعـر و شـب‌هـای جـنـون مـن

آخـر چـگـونـه سـر کـنـم بـی مـاجـرا امـشـب

شاعر : محمد علی بهمنی

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟

کجا باید صدا سر داد ؟

در زیر کدامین آسمان

روی کدامین کوه ؟

که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد

کجا باید صدا سر داد ؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .

دلم با صد هزاران رشته با این خلق

با این مهر با این ماه

با این خاک با این آب ...

پیوسته است .

مراد از زنده ماندن امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .

جهان بیمار و رنجور است .

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم بیفروزم

خرد را مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی چه دنیائی

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم ای خدا

ای آسمان

ای شب

نمی خواهم

نمی خواهم

نمی خواهم

مگر زور است ؟

شاعر : فریدون مشیری

از پیش من برو که دل آزارم

ناپایدار و سست و گنه کارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

 

قلب تو پاک و دامن من ناپاک

من شاهدم به خلوت بیگانه

تو از شراب بوسه من مستی

من سر خوش از شرابم و پیمانه

 

چشمان من هزار زبان دارد

من ساقیم به محفل سرمستان

تا کی ز درد عشق سخن گوئی

گر بوسه خواهی ازلب من بستان

 

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجن زاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنه کاری

 

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

برجانم، ای فروغ سعادتبخش

دیر است این زمان، که تو تابیدی

 

دیر آمدی و دامنم از کف رفت

دیر آمدی و غرق گنه گشتم

از تند باد ذلت و بدنامی

افسردم و چو شمع تبه گشتم

شاعر : فروغ فرخزاد

سر کرده در برف غبارآلود پیری

آموخته از کبک ، رسم سر به زیری

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

با او که خورشیدی جوان است

با او که سر بر

می کشد چون پیچک تر

از خاک خشک هستی من

خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟

آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟

آیا نخواهد گفت با من

بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر

تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست

آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟

آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟

از آن که یک شب هم ندیدی

رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟

آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من

بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟

در شعر من چون آرزوی مرگ بیند

در دل نخواهد گفت : آمین ؟

آیا نگاه من تواند خواست از او

حرمت نهان موی برفین پدر را ؟

آیا نگاهش را تواند داد پاسخ

چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟

با من چهخواهد گفت آن روز؟

چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم

با پنجه های

گریه بفشارد گلویم

بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه

از تابش خورشید رویش ، برف مویم

او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من

نقشی تواند دید از بیزاری خویش

من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟

گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
شاعر : نادر نادرپور

در ایـن زمـانهٔ بی های و هوی لال پرست

خـوشـا بـه حال کلاغان قیل و قال پرست

 

چـگـونـه شـرح دهـم لـحظه لحظهٔ خود را

بــرای ایـن هـمـه نـابـاور خـیـال پـرسـت؟

 

بـه شـب نـشـیـنـی خـرچنگ‌های مردابی

چـگـونـه رقـص کـنـد مـاهی زلال پرست؟

 

رسـیـده‌هـا چـه غـریـب و نـچـیده می‌افتد

بـه پـای هـرزه عـلـف‌هـای باغ کال پرست

 

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کــمــال، دار بــرای مــن کــمــال پــرسـت

 

هـنـوزم زنـده‌ام و زنـده بـودنـم خاری‌ست

بــه چـشـم تـنـگـی نـامـردم زوال پـرسـت

شاعر : محمد علی بهمنی

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم...؟

 

دل پر از شوق رهاییست ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم...

 

چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم...

 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

 

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم

خانه ای را که فروریخته بر پا دارم

شاعر : فاضل نظری

مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت

با نطفه ای که در دل او می تپید گفت

زهدان آهکین من ای تخم چشم من

زندان تیره نیست

سرشار از فروغ زلال سپیده

است

پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان

خورشید در سپیده ی آن آرمیده است

شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد

بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت

زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد

دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد

تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت

شاعر : نادر نادرپور

آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

 

خیره بر سایه های وحشی بید

میخزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر بروی دفتر خویش

 

تن صدها ترانه می رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می دود همچو خون به رگهایم

 

آه گوئی ز دخمه دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

 

بر لبم شعله های بوسه تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله راز

 

ناشناسی درون سینه من

پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش

گوئیا بوی عود می آید

 

آه باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آندو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

بی گمان زان جهان رؤیائی

زهره بر من فکنده دیده عشق

می نویسم بروی دفتر خویش

جاودان باشی ای سپیده عشق

شاعر : فروغ فرخزاد

بمان ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمان

 

به ماندن تو عاشقم ، به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو ، بریده ام  ولی بیا

 

چه گیج حرف میزنم ،چه ساده درد می کشم

اسیر قهر و آشتی ، میانِ آب و آتشم

 

ببین چه سرد و بیصدا ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشتم ، به دست باد داده ام

 

چه عاشقانه زیستم ، چه بی صدا گریستم

چه ساده باتو هستم و چه ساده بی تو نیستم

 

تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم ، چه دیرتر شناختم

شاعر : عبدالجبار کاکائی

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

 

هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

 

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشت و توام در سری هنوز

 

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز

 

آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز

 

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

شاعر : حسین منزوی

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

چرا بی‌قراری؟ چرا درهمی؟

چرا داغ‌داری؟ خرابی؟ بمی؟!

 

مگر سرنوشت منی اینقدَر

غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟

 

مرا دوست داری ولی تا کجا؟

مرا تا کجا “دوستت‌دارم‌”ی؟

 

نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم

جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی

 

تو هم مثل باران که نفرین شدست

بیایی زیادی، نیایی کمی

 

جهان، ابر خاموش و بی‌حاصلیست

بگو باز باران! بگو نم‌نمی…… 

شاعر : مژگان عباسلو

اگر ماه بودم بهرجا که بودم

 سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم بهرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی بهرجا که بودم

مرا می شکستی مرا می شکستی

شاعر : فریدون مشیری

کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم

شاعر : فروغ فرخزاد

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت میطلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر بیتی

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

شاعر : فرامرز عرب عامری

چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم

لختی حریف لحظه های غربتت باشم

 

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگینتر

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

 

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

 

از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر

تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم

 

سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت

با شعله واری در خمود خلوتت باشم

 

زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

 

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون اینه در خدمتت باشم

 

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

شاعر: حسین منزوی

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه‌ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق خودت می‌دانی

من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی

 

آی! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد؛

چوب ما را بخوری، ورد زبان‌ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

 

دانه‌ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره‌ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

درجهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می‌توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می‌توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ‌ترین آدم‌ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس‌های مرا می‌شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

شاعر : مهدی فرجی

باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

 

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است

در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

 

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است

شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

 

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

 

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است

تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

 

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام

عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

 

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش

خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

شاعر : فاضل نظری

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان

که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

شاعر : فاضل نظری

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم به خاطر من دیرتر برو

 

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگتر شده ای بیشتر نشو

 

کاری نکن که بشکنی اما شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

 

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو

به به مبارک است دل خوش  لباس نو

 

دارند سور و سات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

 

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور که نیستی بمانی .. ولی نرو....

شاعر : مهدی فرجی

شوریده ی آزرده دل  بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من.. به خدا من.. به خدا من

 

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

شاعر : سیمین بهبهانی